ایران رمان
درباره وبلاگ


سلام دوستان عزیزم...من اومدم تا توی این وبلاگ براتون کلی رمان ایرانی و خارجی بذارم...امیدوارم که خوشتون بیاد... ______________________ ×کپی برداری با ذکر منبع×

پيوندها
جی پی اس موتور
همسرگزینی
جی پی اس مخفی خودرو
درگاه پرداخت سپرده روشی 100%

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ایران رمان و آدرس iranroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 11
بازدید ماه : 37
بازدید کل : 20282
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
ℕazanin

آرشيو وبلاگ
شهريور 1392


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 23:54 :: نويسنده : ℕazanin

مکزیکی

در آمریکا من یک قیافه ی اقلیت نژادی دارم , چهره ای آشکارا مهاجر که داد می زند : (( من از نژاد اسکاندیناوی نیستم )) در آبادان که بودیم من و مادر خارجی به نظر می رسیدیم.آب و هوای گرمسیری آبادان ساکنانی گندمگون می سازد . مادر به خاطر نژاد ترکی اش دارای رنگ پوستی ست که روی نیکول کیدمن (( سفید بلوری )) و روی دیگران ((شیر برنج )) نام دارد . در آبادان مردم از مادر می پرسیدند که آیا او اروپایی است ؟ و او با افاده جواب می داد : (( خب , عمه ام توی آلمان زندگی می کند . ))
وقتی آمدیم کالیفرنیا دیگر خارجی به نظر نمی رسیدیم . ویتی یر , که پر از مکزیکی بود , می توانست به عنوان شهر اصلی ما پذیرفته شود . تا وقتی که ما دهان مان را باز نکرده بودیم , اهل محل محسوب می شدیم . اما یکی از جمله های بی سر و ته و بدون فعل مادر (Shop so good very ) کافی بود که لو برویم . فوری می پرسیدند کجایی هستیم , پاسخ ما هم فایده ای نداشت . اسم کشورمان را که می گفتیم لبخند معذبی روی صورتشان می آمد به این معنی : (( چه خوب , حالا این جهنم دره ای که گفتی کجا هست ؟ ))
در سال 1976 به خاطر شغل جدید پدر به نیوپورت بیچ رفتیم . شهری ساحلی که همه بلوند هستند و قایق رانی می کنند . آن جا به عنوان یک مشت مهاجر خاورمیانه ای در شهر بلوند های قایق ران بودیم . مردم به ندرت می پرسیدند کجایی هستیم , چون توی نیوپورت بیچ قاعده ی کلی این بود که (( هر کی بلوند نیست مکزیکیه )) در عوض به منم می گفتند (( لطفا به ماریا به مکزیکی بگو هفته ی دیگر لازم نیست خونه ی ما رو تمیز کنه . می خواهیم برویم مسافرت )) .
لابد مردم فکر می کنند اهالی نیوپورت بیچ , شهری که تنها دو ساعت تا مرز مکزیک فاصله داغرد , چند کلمه ای اسپانیایی بلدند . اما در جایی که برنزه شدن موضوع موجهی برای صحبت محسوب می شود (( این مال تعطیلات هفته ی پیش توی ساحل است ؟ )) (( نه , از بازی تنیس دیروزه )) یادگیری زبان خدمتکاران بومی در اولویت نیست .
سال اولی که در نیوپورت بیچ بودیم , مدرسه ی ما یک معاینه ی همگانی پیشگیری از قوز انجام می داد . تمام کلاس ششمی ها را جمع کردند توی سالن ورزش و منتظر شدیم تا پرستارها انحنای ستون فقرات مان را اندازه بگیرند. نوبت من که شد , پرستار نگاهی عمیق به صورتم انداخت و پرسید : (( عجب ! تو اسکیمو نیستی ؟))
جواب دادم : (( نه , من ایرانی ام )).
او جیغ کشید : ((امکان نداره ! برنیس این شبیه اسکیموها نیست؟ ))
تا برنیس از آن سر سالن خودش را برساند , می خواستم معامله ای پیشنهاد کنم : (( چطوره من به ماریا بگویم هفته ی دیگر نیاید چون تو می خواهی بروی مسافرت , در عوض کار را تعطیل کنیم ؟ ))
همان سال از من درخواست شد درباره ی کشورم برای دانش آموزان کلاس هفتم مدرسه صحبت کنم . دختری که این را از من خواسته بود یکی از همسایه ها بود که می خواست چند نمره ی اضافی در درس مطالعات اجتماعی بگیرد . من با یک بغل کتاب های فارسی , عروسک یک قالی باف روستایی , کلی مینیاتور ایرانی , و مقداری دلمه ی برگ مو به لطف مادر , رفتم آنجا . ایستادم جلوی کلاس و گفتم : (( سلام . اسم من فیروزه است و ایرانی هستم . )) قبل از اینکه چیز دیگری بگویم , معلم بلند شد و گفت : (( لورا , تو که گفته بودی او اهل پرو است ! )) اگر زندگی من یک فیلم موزیکال هالیوودی بود , رقص این قسمت با این ترانه شروع می شد :

تو می گی گوجه
من می گم جوجه
تو می گی پرشیا
من می گم پرو
بهتره اصلا ولش کنیم

بنابراین به همراه مینیاتورهای ایرانی ام , عروسک قالی باف روستایی ام , و کتاب هایم , به خانه برگشتم . دست کم مادر لازم نبود آن شب شام درست کند , سی تا دلمه برای همه مان کافی بود .
در زمان اقامت ما در نیو پورت بیچ انقلاب اسلامی رخ داد و بعد تعدادی آمریکایی ها را توی سفارت آمریکا در تهران به گروگان گرفتند . یک شبه ایرانیان مقیم آمریکا , در بهترین حالتی که بشود گفت , خیلی غیر محبوب شدند . خیلی از آمریکایی ها دیگر فکر می کردند هر ایرانی , اگر چه ظاهرش آرام نشان بدهد , هر لحظه ممکن است خشمگین شود و افرادی را به اسارت بگیرد . مردم همیشه از ما می پرسیدند عقیده مان درباره ی گروگان گیری چیست , و ما همیشه می گفتیم (( وحشتناک است )) این پاسخ غالبا با تعجب رو به رو می شد . این قدر از ما درباره ی گروگان ها سوال می کردند که کم کم داشتم به مردم گوشزد می کردم آنها توی پارکینگ ما نیستند . مادر مشکل را این طور حل کرده بود که می گفت اهل روسیه یا ترکیه است . بعضی وقت ها من فقط می گفتم : (( دقت کرده اید این چند ساله تمام قاتلان زنجیره ای آمریکایی بوده اند ؟ ولی من این را بر ضد شما استفاده نمی کنم )) .
من از نیوپورت بیچ به برکلی رفتم , جایی که آن زمان معروف بود به زیر بغل کالیفرنیا . اما برکلی از این زیر بغل های معمولی نبود , زیر بغلی بود که باید موهایش تراشیده می شد و شسته می شد , زیر بغلی پر از آدم های اهل مطالعه که نه فقط اسم ایران را شنیده بودند بلکه چیزهایی هم درباره آن می دانستند. در برکلی مردم از دیدن یک ایرانی یا ذوق زده می شدند و یا وحشت می کردند . گاهی چنین سوال هایی می شد : (( چه نظری داری درباره ی خوک های فاشیست آمریکایی سیا که از دیکتاتوری شاه حمایت می کردند فقط برای اینکه از او به عنوان یک عروسک خیمه شب بازی در راه عطش بی پایان بیمه قدرت در خاور میانه و سایر نقاط دنیا مثل نیکاراگوئه استفاده کنن ؟ )) گاهی وقت ها هم گفتن اینکه من ایرانی هستم به مکالمه پایان می داد . هیچ وقت نفهمیدم چرا , شاید احتمال می دادند تروریست مونثی باشم که در پوشش دانشجوی تاریخ هنر در برکلی مخفی شده . بیش از همه از سوال هایی خوشم می آمد که فرض می کرد تمام ایرانی ها عضو یک فامیل بزرگ هستن : (( علی اکبری در سین سیناتی را می شناسی ؟ پسر خوبیه . ))
سال هایی که در بروکلی بودم با فرانسوا آشنا شدم . مردی فرانسوی که بعدها شوهر من شد . در زمان دوستی با او متوجه شدم زندگی من چقدر ناعادلانه گذشته . فرانسوی بودن در آمریکا مثل این است که اجازه ی ورود به همه جا را روی پیشانی ات چسبانده باشند . فرانسوا کافی بود اسم آشکارا فرانسوی اش را بگوید تا مردم او را جالب توجه بدانند. فرض بر این بود که او روشنفکری است حساس و کتاب خوانده , و هنگامی که مشغول زمزمه ی اشعار بودلر نیست , وقتش را با خلق نقاشی های امپرسیونیستی می گذراند .
به نظر می آید هر آمریکایی خاطره ی خوشی از فرانسه داشته باشد . (( عجب کافه ی محشری بود . مزه ی آن تارت تاتن هنوز زیر زبانم است ! )) تا جایی که می دانم , فرانسوا آن تارت تاتن را درست نکرده بود , اما مردم خوشحال می شدند اعتبارش را به او بدهند. من همیشه می گویم : (( می دانید که فرانسه یک گذشته ی استعماری زشت دارد )) ولی این برای کسی مهم نیست. مردم شوهرم را می بینند و یاد خوشی هایشان می افتند , من را می بینند و یاد گروگان ها می افتند .

 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 23:53 :: نويسنده : ℕazanin

به کمک دوستانم

من خوش شانس بودم که سال ها قبل از تحولات سیاسی ایران به آمریکا آمدم . آمریکایی هایی که می دیدیم مهربان و کنجکاو بودند , ابایی از پرسیدن سوال نداشتند و مایل به شنیدن پاسخ بودند . وقتی انگلیسی را به حد کافی یاد گرفتم , همیشه توسط بچه ها و بزرگتر ها پرس و جو می شدم .
در مورد ایران , ذهن آمریکایی ها لوحی سفید بود . از سوال ها معلوم بود که بیشتر آنها در سال 1972 هیچی از ایران نشنیده بودند . ما تمام تلاشمان را برای آموزش شان به کار می گرفتیم : (( آسیا را که می شناسی ؟ خب , از شوروی می روی طرف جنوب و ما آنجاییم )) یا خودمانی تر اشاره می کردیم به جنوب دریای خزر , (( جایی که خاویار معروف از آنجا می آید )) بیشتر اهالی ویتی یر خاویار معروف را نمی شناختند و وقتی توضیح می دادیم, چهره شان در هم می رفت : (( تخم ماهی ؟ اه اه . )) به همسایگی با عراق و افغانستان اشاره می کردیم , اما آن هم فایده نداشت . وقتی سر نخ های جغرافیایی ته می کشید می گفتیم : (( از هند , ژاپن , یا چین چیزی شنیده اید ؟ ما توی همان قاره هستیم . ))
می دانستم که کشور ما سرزمین کوچکی ست و آمریکا وسیع است . اما حتی به عنوان یک بچه ی هفت ساله برایم عجیب بود که آمریکایی ها هیچ وقت روی نقشه به ما توجه نکرده بودند . لابد مثل این است که در حال راندن یک فولکس باشی و متوجه شوی راننده ی هجده چرخ تو را نمی بیند .
در ایران جغرافی برای تمام دوره های تحصیلی اجباری ست . دولت کتاب های درسی را منتشر می کند , و تمام دانش آموزان یک مقطع تحصیلی درسهای یکسانی را می خوانند . در جغرافی سال اول , من باید شکل ایران و جای پایتخت آن تهران , را یاد می گرفتم. باید حفظ می کردم که با ترکیه , افغانستان , پاکستان , عراق و اتحاد جماهیر شوروی همسایه هستیم . و اینکه در قاره ی آسیا زندگی می کنیم .
هیچ کدام از بچه ها در ویتی یر , شهری با یک ساعت فاصله از لوس آنجلس , از من درباره ی جغرافی نمی پرسیدند . آنها می خواستند چیزهای مهم تری را بدانند , مثلا شترها . قبلا چندتا شتر توی خانه داشتیم ؟ چطور به آنها غذا می دادیم ؟ سواری با آنها خیلی تکان دارد ؟ من همیشه با اعتراف به اینکه در تمام عمرم یک شتر هم ندیده ام مایوسشان می کردم . و در مورد سواری , شورلتی که در ایران داشتیم کاملا نرم می رفت . آنها طوری نگاه می کردند که انگار گفته باشم توی لباس مبدل میکی ماوس یک آدم واقعی هست .
همچنین درباره ی برق , خیمه ها و بیابان ساهارا از ما سوال می شد . دوباره مایوسانه جواب می دادیم که ما برق داشتیم , خیمه نداشتیم , ساهارا هم در قاره ای دیگر است . پدر , مصمم به زدودن عقب ماندگی از چهره ی زادگاهمان , وظیفه ی خود می دانست که در هر فرصتی ذهن آمریکایی ها را روشن کند . هر آمریکایی بی خبری که از پدر چیزی می پرسید , به عنوان جایزه یک سخنرانی درباره ی تاریخ موفق صنعت نفت ایران هم دریافت می کرد . در حالی که پدر پرحرفی می کرد , من به صورت آن آمریکایی های مهربان نگاه می کردم که بی شک توی ذهن شان یادداشت می گذاشتند دیگر هرگز با خارجی ها صحبت نکنند .
من و خانواده ام نمی دانستیم چرا آمریکایی ها چنین تصور اشتباهی از ایران دارند . یک روز یکی از همسایه ها سرنخی به دست مان داد , گفت ایران را می شناسد چون فیلم لورنس عربستان را دیده است . ما گفتیم لورنس کیه , اسمش را هم نشنیده ایم . بعد پدر برایش توضیح داد که ایرانی ها نژاد هند و اروپایی هستند , ما عرب نیستیم . و ادامه داد : (( البته دو چیز مشترک با عربستان سعودی داریم . اسلام و نفت . )) و گفت : (( حالا سرتان را درباره ی مذهب به درد نمی آورم , بگذارید از صنعت نفت برایتان بگویم . ))
یکی دیگر از همسایه ها , پیرزن مهربانی که به من یاد داد چطور از گیاهان خانگی نگهداری کنم , پرسید چند تا گربه توی خانه داشتید ؟ پدر , با توانایی خارق العاده اش در خراب کردن دوستی ها , گفت : (( ما توی خانه حیوان نگه نمی داریم . آنها کثیف هستند . )) پیرزن همسایه گفت : (( اما گربه های شما خیلی خوشگل هستند ! )) اصلا نمی دانستیم او درباره ی چه چیزی صحبت می کند . با مشاهده ی چهره ی متحیرمان , او عکسی از یک گربه ی مو بلند و زیبا به ما نشان داد و گفت : (( این یک گربه ی پرشین است )) این برای ما تازگی داشت , تنها گربه هایی که در کشورمان دیده بودیم گربه های ولگرد و گری بودند که آشغال های جلوی خانه ی مردم را می خوردند . از آن به بعد وقتی می گفتم ایرانی هستم , اضافه می کردم : (( کشور گربه های پرشین )) که تاثیر خوبی روی مردم می گذاشت .
سعی می کردم نماینده ی شایسته ای برای زادگاهم باشم , اما مثل یک ستاره ی هالیوودی که با سماجت توسط نشریات جنجالی تعقیب شود , گاهی از سوال ها خسته می شدم . البته هیچ وقت به صورت کسی مشت نزدم . از کلمات استفاده می کردم . یکی از پسر های مدرسه عادت داشت سوال های احمقانه ی خاصی از من بپرسد . یک روز دوباره سراغ شتر ها را گرفت . این بار , شاید نشانه ای بر تمایل درونی ام به قصه گویی , به او گفتم که آره ما شتر داشتیم , یک دانه یک کوهانه و یک دانه دو کوهانه . یک کوهانه مال پدر و مادرم بود و دو کوهانه را به عنوان استیشن خانوادگی همه با هم سوار می شدیم . چشم هایش گشاد شد : (( کجا آنها را نگه می داشتید ؟ ))
گفتم : (( معلومه توی گاراژ ))
او که چیزی را که می خواست شنیده بود , دوید تا اطلاعاتش را به گوش بچه های توی زمین برساند . وقتی فهمید سرش را کلاه گذاشته ام خیلی عصبانی شد , امام هیچ وقت سوال دیگری از من نپرسید .
غالبا بچه ها برای بامزگی دم می گرفتند : " I ran to I - ran "همیشه برایشان توضیح می دادم که تلفظ صحیح , " ایران " است نه " آی رن " به آنها می گفتم که " I ran " یک جمله است مثل : " I ran away from my geography lesson "
پسر های بزرگتر از من می خواستند (( چند حرف بد در زبان خودمان )) یادشان بدهم . اوایل مودبانه امتناع می کردم , که فقط اصرار آنها را بیشتر می کردند . مشکل این جور حل شد که چند عبارت از قبیل (( من خرم )) را یادشان دادم . تاکید کردم که این جمله این قدر زشت است که باید قول بدهند هیچ وقت آنرا جایی نگویند . نتیجه اینکه تمام زنگ تفریح می دویدند و داد می زدند : (( من خرم , من خرم )) هیچ وقت معنی واقعی اش را به آنها نگفتم . فکر کنم بلاخره یک روزی , یک کسی بهشان گفته باشد .
اما تقریبا همه ی سوال ها همراه با مهربانی بود و اغلب با چند پیشنهاد درباره ی دیدنی های کالیفرنیا دنبال می شد . توی مدرسه همان بچه هایی که سراغ شتر ها را می گرفتند از خوراکی هایشان به من تعارف می کردند . (( شرط می بندم تا حالا اریو نخورده ای ! یکی بخور. )) یا (( مادرم کلوچه ی بادام زمینی پخته بود و یکی هم برای تو فرستاد .)) بچه ها مرا به خانه هاشان دعوت می کردند تا نشانم دهند اتاق شان چه شکلی است . در جشن هالووین , خانواده ای یک لباس مبدل هم برای من آورده بودند , می دانستند تنها بچه ی آن جشن هستم که از آن لباس ها ندارم . اگر کسی می توانست مهربانی این کلاس دومی ها را به شکل یک قرص فشرده کند , آن قرص ها بی شک بسیاری از خبرنگاران جنگی را بیکار می کرد .
بعد از دو سال زندگی در ویتی یر ماموریت پدر تمام شد و باید به ایران بر می گشتیم . ماه آخر توی مهمانی های متعددی در خانه ی دوستانم شرکت کردند که همه به افتخار من برپا شده بود . این باران محبت البته برگشت مان را هیچ راحت تر نمی کرد .همه می پرسیدند کی به آمریکا بر می گردیم . جوابی نداشتیم , ولی از همه شان دعوت کردیم به دیدن ما به ایران بیایند . می دانستم کسی این دعوت را نمی پذیرد , ایران خارج از صفحه ی رادار مردم آنجا بود . به نظر دوستانم دیدن مادربزرگشان در ایالت ارگان یک مسافرت طولانی می آمد , دیدن ما در ایران مثل سفر به کره ی ماه بود . کاری بود محال . آن موقع نمی دانستم که دو سال بعد به آمریکا بر می گردم .
چند هفته ی آخر , مادر در فاصله ی رفت و آمد های بی امان به فروشگاه سیرز _ برای خرید سوغاتی _ به سراغ دوستان آمریکایی می رفت و هدایایی به آنها می داد . قبل از آن تعجب می کردم این همه صنایع دستی ایران را برای چه با خودش آورده , حالا می دانستم . از معلم هایم تا مراقب گذرگاه و رهبر پیشاهنگی و همسایه ها , همه , چیزی دریافت کردند . برایشان توضیح می داد :

" Des eez from my country-ree . Es-pay-shay-ly for you . "

این صنایع دستی که لابد سال های بعد در حراجی های دست دوم سر و کله شان پیدا می شد , در میان اشک و قول نامه نگاری دریافت می شد .
مادر از برگشت به ایران آشکارا غمگین بود . همیشه فکر می کردم بازگشت پیش خویشانش و به سرزمینی که زبانش را بلد بود و نیاز به ترجمه من نداشت باعث آرامش او می شود . بعدها متوجه شدم اگر چه مادر نمی توانست هیچ یک از حرف های مراقب گذرگاه , خانم پاپکین , را بفهمد , ولی می فهمید که این زن مواظب من است و لبخند های او را درک می کرد . مادر هیچ وقت در جلسات پیشاهنگی شرکت نکرد , ولی می دانست که رهبر گروه , مادر کری , در خانه شان را هر هفته به روی ما باز گذاشته و در انواع فعالیت ها ما را راهنمایی می کند . هیچ کس برای این کار پولی به او نمی داد . و مادر می دانست وقتی نوبت من بود که برای کلاس خوراکی بیاورم , یکی از مادر ها پا پیش می گذاشت و مقداری کیک اسفنجی می پخت . میشل , خواهر بزرگتر بهترین دوستم کانی , سعی می کرد به من دوچرخه سواری یاد بدهد . و مادر هیتر _ اگرچه زن تنهایی بود با دو دختر _ شب هایی که از من پذیرایی کرده بود بیش از آن بود که بتوانم به یاد بیاورم . اگر چه تمام این محبت ها نصیب من می شد , مادر نیز , که با سکوت ازدور نگاه می کرد , گرمای این بلند نظری و مهربانی را حس می کرد . ترک آنجا کار سختی بود .
امروز وقتی من و خانواده ام دور هم می نشینیم , اغلب درباره ی نخستین سال اقامت مان در آمریکا صحبت می کنیم . اگرچه سی سال گذشته , خاطرات ما کمرنگ نشده . حالا مهربانی ها را بیش از هر وقتی به یاد می آوریم , چون می دانیم خویشان ما که سال های بعد به این کشور مهاجرت کردند با همان آمریکا مواجه نشدند . آنها آمریکایی هایی را می دیدند که روی برچسب جلوی ماشین شان نوشته بود : (( ایرانی ها , به کشورتان برگردید . )) یا (( ما با ایرانی ها کابوی بازی خواهیم کرد . )) این آمریکایی ها فکر می کردند همه چیز را درباره ی ایران و مردم آن می دانند , و هیچ سوالی نداشتند , تنها عقایدی از پیش ساخته داشتند . خویشان من فکر نمی کردند که آمریکایی ها بسیار مهربان هستند .

 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 23:53 :: نويسنده : ℕazanin

بعد از هفته ها بررسی به این جمع بندی رسیدیم که مرغ کنتاکی بهترین چیزی ست که در آمریکا خورده ایم . مقام دوم رسید به بستنی های بسکین رابینز . کسی که بیش از همه از هجوم ما به غذاهای فوری خوشحال شد مادر بود , که دور از مواد اولیه ی ایرانی و زهرا , علاقه ای به آشپزی در آمریکا نداشت . مرغ کنتاکی منجی مادر شد .
چند بار در هفته پدر در مسیر برگشت از محل کار دو بسته ی بزرگ مرغ کنتاکی می خرید . ما سر خرده های ترد ته آن دعوا می کردیم و به کمک کوکا همه را می شستیم و فرو می دادیم . باقی شب ها پیتزا می خوردیم . در حیرت بودیم از پنیر کش دار و از اشتهای سیری ناپذیرمان برای این غذای سحرآمیز .
دو ماه بعد از ورود عمو , او متوجه شد به دلایلی هیچ کدام از لباس های توی چمدان اندازه اش نمی شود . هفته های قبل البسه ی آمریکایی جدیدش شامل تی شرت و گرمکن را پوشیده بود , که همراه با اشتهایش جا باز کرده بودند . عمو آن صبح در یک نمایش مد تمام لباس های قدیمی اش را امتحان کرد . با شلواری که تا نیمه به پایش آویزان بود به اطراف جست می زد و می گفت این همان شلواری ست که دو ماه پیش توی هواپیما پوشیده بود . عاجز از بستن دکمه های پیراهن , شکمش را می کشید تو و سعی می کرد نفسش را بیرون ندهد . پدر سعی می کرد در بستن دکمه ها و قلاب های نافرمان کمک کند . فایده نداشت . عمو به آمریکا آمده بود تا طلاقش را فراموش کند . تا حدی موفق هم شده بود . حالا نگران اضافه وزنش بود .
عمو از همان روز تصمیم گرفت وزنش را کم کند . با همراهی من به عنوان مترجم برای خرید قرص رژیم و ترازو راهی داروخانه شدیم و امیدوار به خانه برگشتیم . چند قرص قورت داد , سر جای همیشگی اش روی کاناپه لم داد , و زل زد به تلویزیون . صبح روز بعد دوباره خودش را وزن کرد , قرص های رژیم را ریخت دور , و من را دوباره به داروخانه کشاند . این دفعه با یک پودر برگشتیم که باید با شیر مخلوط و به جای غذا صرف می شد . چون مخلوط کن نداشتیم , او ساعت ها با حوصله توی آشپزخانه پودر را با چنگال هم می زد تا کپه ها یکدست و غذا قدری قابل تحمل شود .
چند روزی از رژیم پودری گذشت و عمو واقعا مقداری وزن کم کرد . اوضاع خوب پیش می رفت تا اینکه به فکرش رسید اضافه کردن دو قاشق بستنی مزه ی پودر را بهتر می کند .
بعد از اینکه پایان دوره ی رژیم را با یک شام مفصل جشن گرفتیم , عمو کشف کرد که تلاش هایش برای کاهش وزن چند کیلو برایش به یادگار گذاشته . با عزمی دوباره , رفت سراغ نقشه ی شماره ی دو . ساعت های طولانی تماشای تلویزیون حالا هدف مهم تری داشت . من باید شماره ی تلفن محصولاتی را که سریع و بدون درد چربی اضافی را آب می کردند یادداشت می کردم . ده دقیقه تماشای سریال " عشق , مدل آمریکایی " کافی بود که به هدف برسیم . شماره ی روی صفحه ی تلویزیون را گرفتم و دارو را سفارش دادم . در مدت انتظار برای در یافت سفارش , عمو در ماموریتی بی امان به سر می برد . مثل سربازی که برای آخرین بار پیش از اعزام به نبرد عشق بازی کند ,نعمت الله چند روز بعد را صرف آخرین کام گیری از غذاهای آمریکایی مورد علاقه اش کرد . برخی را دوبار . روزهای آخر رفت سراغ غذاهایی که رنگ شان را مدت ها پیش فراموش کرده بودیم : توینکی (1) , تاکو (2) , بیف جرکی (3) , گاکامولی (5) , و شربت افرا .
بسته بلاخره رسید . داروی معجزه آسا یک شکم بند طبی بود . با پرداخت 19.99 دلار عمو نعمت الله یک نوع لباس غواصی خریده بود که فقط جلوی شکم را می پوشاند , گمانم صاحب اصلی اش توسط چند کوسه مورد حمله قرار گرفته بود . این اختراع متحیر العقول , وقتی روزهای پیاپی پوشیده می شد , قرار بود مصرف کننده را آماده کند که کمتر بخورد و در ضمن عضلات معده را سفت کند . جا کردن شکم بیرون زده ی عمو توی شکم بند وظیفه ی پدر بود . هر روز صبح قبل از رفتن به سر کار _ در حالی که مواظب بود موهای فراوان بدن عمو لای زیپ گیر نکند _ برادرش را فشار می داد توی لفاف سوسیس . اگر از قلنبه های بیرون زده از بالا و پایین شکم بند چشم پوشی می کردید عمو لاغرتر به نظر می رسید . هرچند برایش سخت بود که به ژست شق و رق جدید , که نمی گذاشت همراه ما روی کاناپه ولو شود , عادت کند . سلانه سلانه توی خانه قدم می زد و از دورنمای جدیدش کیف می کرد ,و وانمود می کرد فشرده شدن امعاء و احشاء کار لذت بخشی است . اما مثل هر کار درد آور دیگری که آدم ها به خودشان تحمیل می کنند , شکم بند به تدریج جاذبه اش را از دست داد . حالا یا به خاطر دل درد های شدیدش بعد از غذا , یا ممانعت از قوز کردن , یا جا انداختن روی پوستش , هر چه بود شکم بند به تاریخ پیوست .
میان بر بعدی عمو نعمت الله به سوی باریک اندامی لباس ورزشی خاصی بود که توی برنامه ی " تازه داماد ها " تبلیغ می شد . و وعده می داد چربی های مزاحم را با عرق کردن از بین ببرد . لباس از ماده ی نقره ای رنگ زخیمی ساخته شده بود , چیزی بین ورقه ی آلومینیومی و پلاستیک , گمانم از بقایای یک ماموریت فضایی شکست خورده بود و توی حراجی دست دوم از ناسا خریده شده بود . توی راهنما نوشته بود لباس باید به مدت بیست دقیقه قبل از هر وعده غذا پوشیده شود , و همزمان شخص باید نوعی تمرین ورزشی انجام دهد . عمو تصمیم گرفت کاهش وزن را با پوشیدن لباس در تمام روز جلو بیندازد . برای او کار ساده ای بود که با همان وضع بارها خیابان را دور بزند و همسایه ها را به گمان بیندازد که در جستجوی سفینه ی مادری اش است . با لباسی مناسب گردش توی سیاره ی زهره , سلانه سلانه می رفت سوپر مارکت , ابزار فروشی , و هر جای دیگری که می خواست . او که انگلیسی بلد نبود ظاهرا مفهوم بین المللی نگاه های خیره را هم فراموش کرده بود . بچه های مدرسه درباره ی مرد عجیبی که با ما زندگی می کرد از من می پرسیدند . از نظر شگفتی آفرینی من و خانواده ام آن موقع از جدول برترین ها خارج شده بودیم .
سرخوشی ناشی از اندکی کاهش وزن بعد از مدتی فروکش کرد , و گمانم بوی آزار دهنده ی عرق مانده ای که از لباس بلند می شد باعث تسریع آن شد . تا جایی که می دانستیم لباس قابل شستشو نبود . عمو با تمام دلبستگی که به محفظه ی تعریقش پیدا کرده بود , باید می پذیرفت که لحظه ی وداع با آن فرا رسیده .
چند ساعت دیگر تماشای تلویزیون و یک " بادی شیپر " سفارش دادیم . این وسیله ی آخری تشکیل شده بود از یک طناب نایلونی متصل به چند قرقره . با اتصال بادی شیپر به دستگیره ی یک در و دراز کشیدن در ناراحت ترین وضع ممکن , استفاده کننده می توانست با یک دست یا یک پا , دو دست و دو پا , یک دست و یک پا , یا هر ترکیب دیگری ورزش کند .
عمو که لابد یکی از رویاهایش برای عملیات آکروباسی به حقیقت پیوسته بود , حسابی شیفته ی بادی شیپر شد . روزهایش را آویزان به دستگیره های مختلف , صرف بلند کردن های تمام نشدنی می کرد و در استحاله به یک قیچی انسانی ساعت ها هوا را می شکافت . ما بر اثر چند تجربه ی تلخ یاد گرفتیم که هیچ در بسته ای را باز نکنیم مگر اینکه اول به صدای قیژ قیژ پشت در گوش بدهیم . برایمان معما باقی ماند که چطور وسیله ی کاهش وزن آخری این قدر موفق از آب درآمد . حدس زدیم پشتکار او با برگشت قریب الوقوعش به ایران و علاقه به یافتن یک همسر جدید ارتباط داشت . طاووس های نر برای جلب توجه ماده پرهایشان را به نمایش می گذارند , اما مردی که شکم چاقش را نشان بدهد به نتیجه ی متفاوتی می رسد .
یک ماه بعد بادی شیپر , جادویش را انجام داده و عمو نعمت الله آماده ی برگشت به ایران بود . ما به او که چمدان هایش را می بست نگاه می کردیم , و همه آرزو می کردیم کاش بهتر می ماند . عمو جایش را توی دل ما باز کرده بود و خانه بدون او خالی به نظر می رسید .


1. کیک اسفنجی خامه ای .
2. دست پیچ مکزیکی با گوشت و پنیر و مخلفات دیگر .
3. نوعی غذای گوشتی خشک شده .
4. نوعی سس .

 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 23:53 :: نويسنده : ℕazanin
قیژ قیژ

در هر خانواده ای یک آدم ماجراجو پیدا می شود . در خانواده ی پدر این افتخار به عمو نعمت الله می رسد . شاهکارش هم این است که همسرش را خودش انتخاب کرده , آن هم سه بار .
ازدواج در فرهنگ ما کاری به عشق و عاشقی ندارد . بیشتر انتخابی مصلحتی ست . اگر آقا و خانم احمدی از آقا و خانم نجاتی خوش شان بیاید , فرزندانشان با هم ازدواج می کنند . از طرف دیگر اگر پدر مادرها از هم خوش شان نیاید ولی بچه هاشان همدیگر را دوست داشته باشند , خب , همین وقت ها است که اشعار غمگین عاشقانه سروده می شود . اگر چه این پیوند های مصلحتی از دید دنیای غرب عجیب به نظر می رسد , موفقیت آنها شاید کم تر از ازدواج هایی نباشد که با برخورد دو نگاه توی کلاپ برنامه ریزی می شود .
بعد از دومین طلاق عمویم , او تصمیم گرفت مدتی مطبش را در اهواز تعطیل کند و برای دیدن ما به ویتی یر بیاید . برای دوستان آمریکایی من , " ملاقات فامیلی " یعنی سه شب اقامت . توی فامیل ما مدت اقامت با واحد فصل شمرده می شد . کسی به خودش زحمت نمی داد نصف کره ی زمین را طی کند تا فقط ماه دسامبر را بماند . پیش ما می ماند و بهار کالیفرنیا , مراسم فارغ التحصیلی بچه ها در تابستان , و جشن هالووین را می دید . مهم نبود که خانه ی ما برای خودمان هم به زحمت جا داشت . شعار پدر همیشه این بود : (( جا به دله )) . شعار دل پذیری به نظر می رسید , ولی ترجمه می شد به صف طولانی جلوی دستشویی و لباس های شستنی بیشتر برای مادر .
پدر و برادر کوچک ترش , نعمت الله , علایق مشترک زیادی داشتند که هیچ کدام قوی تر از عشق به غذا های جدید نبود . بعضی ها سرزمین بیگانه را از طریق موزه ها و مناظر تاریخی می شناسند , اما برای فامیل من آمریکا باید با پرزهای زبان امتحان می شد . هر روز کاظم و نعمت الله , مثل مردان غار نشینی که به شکار بروند , عازم سوپر مارکت محل می شدند و با قوطی ها و بسته بندی هایی از محصولات آمریکایی عجیب بر می گشتند . غذاها را از روی عکس قوطی یا شکل جعبه انتخاب می کردند , و معمولا ثابت می شد بسته بندی آمریکایی ها از آشپزی شان بهتر است . طعم غذاهای ایرانی کاملا متفاوت با غذاهای آماده ی آمریکایی است , و بیشتر خریدها سر از سطل زباله در می آورد .
در ایران تهیه ی غذا نیمی از روز طول می کشید . صبح زود مادر به خدمتکارمان , زهرا , می گفت چه سبزی هایی را پاک کند . سبزی ها یا در باغچه ی خودمان کاشته می شد و یا روز قبل خریده شده بود . غذای ما بستگی داشت به محصولات فصل . تابستان به معنای خورش بادمجان و بامیه , گوجه ی تازه , و خیار قلمی بود . زمستان معادل خورش کرفس یا ریواس , گشنیز , جعفری , شنبلیله , و میوه ی محبوب من لیمو شیرین بود , میوه ای معطر و پوست نازک که در آمریکا یافت نمی شود . چیزی به عنوان غذای آماده , منجمد , یا کنسرو شده وجود نداشت . به جز نان که روزانه می خریدیم , همه چیز از صفر درست می شد . غذا خوردن به معنای چند ساعت انتظار بود تا همه چیز خوب پخته شود . وقتی آماده می شد همه ی خانواده می نشستیم کنار هم و از تجربه ی هوس انگیز یک غذای خوشمزه ی ایرانی لذت می بردیم . رستوران های سطح بالا در آمریکا که خودشان را " درجه یک با غذاهای فوق العاده " می نامند , غذا را به همان شیوه ای طبخ می کنند که ما سابقا انجام می دادیم . در ایران تمام خانواده ها چنین غذایی می خورند .
هر صبح وقتی زهرا پیاز و سبزی سرخ می کرد , رایحه ی مطبوعی توی خانه به مشام می رسید . او و شوهرش علی که باغبان ما بود , توی اتاق مستقلی در خانه ی ما زندگی می کردند . برخلاف آمریکا که فقط افراد خیلی پولدار می توانند خدمتکار دائمی داشته باشند , در ایران هر خانواده ی متوسطی می توانست از کارگر تمام وقت بهره مند شود . علی و زهرا اهل ده کوچکی در شمال ایران بودند و پیش ما بیشتر پول در می آوردند , تا توی ده خودشان . با اینکه مادر برایشان جای دیگری برای کار پیدا کرده بود , وقتی به آمریکا می آمدیم هیچ کس بیش از آنها گریه نمی کرد . بعد از هفته ها امتحان انواع غذاهای حاضری , کنسرو شده , و کورن فلکس ها , پدر و عمو به این نتیجه رسیدند که تنها غذاهای آماده ی آمریکایی که ارزش خریدن داشتند بستنی , کنسرو لوبیا , و کلوچه ای به نام " چیپس آهوی " بود . بقیه یا زیادی شور بودند , یا زیادی شیرین , و یا صرفا بد .
بعد از این تجربه ی ناموفق , رهسپار کشف سرزمین های ناشناخته ی غذاهای فوری آمریکایی شدند . حوالی خانه مان یک بازار محلی بود پر از اغذیه فروشی هایی که سر مصرف روغن با هم رقابت داشتند . از یک طرف بازار شروع می کردیم و هرچه سر راه بود می چشیدیم . تنها جایی که چشم پوشی می کردیم هات داگ فروشی Der Wienerschnitzel بود , نه اسم قابل تلفظی داشت و نه از سگ خوشمان می آمد , داغ یا غیر داغ .
 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 23:52 :: نويسنده : ℕazanin
می خواستم بگویم که از قضا دلیل اصلی گم شدنم همین میکی بود . اگر سعی نکرده بودم با آن تلفن های قلابی با او صحبت کنم الان اینجا نبودم . من چیزی به آن جونده بدهکار نبودم .
دوباره بهش گفتم من فارسی حرف می زنم که می دانم آن پسر نمی فهمد . او خواهش کرد : (( حالا می شود یک بار امتحان کنی ؟ ))

فقط برای اینکه از دستش خلاص شوم , رفتم طرف پسرک , و از او که بی مهابا گریه می کرد به فارسی پرسیدم : (( تو ایرانی هستی ؟ )) پسر یک لحظه گریه اش بند آمد , و بعد بلند ترین جیغی که از عهد تورات شنیده شده بود از حنجره اش خارج شد . نه تنها از عزیزانش جدا شده بود , بلکه توی یک برج بابل گیر افتاده بود .
برای پسرک دلم می سوخت , ولی خوشحال بودم که حرفم ثابت شده . برگشتم طرف کتاب نقاشی , و دیگر اشتیاقی برای گریه نداشتم . چند صفحه رنگ کردم , بعد , ببین کی اومده , پدر هراسان و از نفس افتاده وارد شد . دوید و مرا بغل کرد و پرسید ایا گریه کرده ام ؟ جواب دادم : (( معلومه که نه )) گفت من درست وقتی گم شده بودم که گروه دو قسمت شده بود , بنابراین یک ساعتی گذشته بود تا متوجه غیبت من بشوند . او , همچنان نفس بریده , گفت فکر کرده من را دزدیده اند . رمز موفقیت در استفاده از فرصت ها است , و فهمیدم که الان وقتش است . پرسیدم : (( می شود برویم اسباب بازی فروشی ؟ )) جواب داد : (( تو جون بخواه ))
آن روز دیزنی لند را زودتر ترک کردیم چون پدر زانوهایش لرزان تر از آن شده بود که بتواند ادامه دهد . حتی فکر کردن به دزدان دریای کارائیب هم حالش را بهتر نمی کرد .
طبق معمول نیم ساعت توی پارکینگ دنبال ماشین مان گشتیم . خرید های عمده ام را محکم در آغوش گرفته بودم : دوتا بادکنک هلیومی _ چیزی که پدر همیشه هدر دادن پول می دانست و هیچ وقت برایم نخریده بود _ یک مداد نیم متری با تصاویری از دیزنی لند , مجموعه ی هفت کوتوله ی پلاستیکی کوچک با کیف مخصوص , و یک جامدادی وینی خرسه . به علاوه ازش خواسته بودم هفته ی بعد مرا به موزه ی مجسمه های مومی مووی لند ببرد . گفته بود : (( حتما . هر چی دخترم بخواهد )) .
پدر در راه برگشت به خانه صحنه ی گم شدن را بازسازی کرد .
پرسید : (( خب چطور شد که فهمیدی گم شدی ؟ ))
جواب دادم : (( چون شماها را نمی دیدم ))
ادامه داد : (( از کجا فهمیدی باید پیش کی بری ؟ ))
(( دنبال کسی گشتم که کارمند آنجا باشد . ))
(( خب از کجا فهمیدی که کارمند آنجا است و دزد بچه های گم شده نیست ؟ ))
(( لباسش مثل شش نفر دیگر دور و برش بود و اسمش هم روی کارت سینه اش نوشته بود . ))
(( هوم , کارت سینه , عجب بچه ی باهوشی ))
می دانستم دارد به چه فکر می کند . به لطف میکی , من از بچه ای که نمی تواند شنا یاد بگیرد به یک بچه ی نابغه ارتقا یافته بودم .
تعطیلات آخر هفته ی بعد , توی اسباب بازی فروشی موزه ی مووی لند بودم , و تصمیم سختی داشتم بین نقاب آفتابگیر , استخر بادی کوچک با علامت موزه , و کارت های بازی با عکس ستاره های سینما . بعد جمله ای جادویی از پدر شنیدم : (( چرا همه شان را نگیریم ؟ )) گفتم : (( این هم فکر بدی نیست )) و توی دل آرزو کردم سخاوتش در خرید چیزهای بی فایده , زودگذر نباشد .
از اسباب بازی فروشی که بیرون می آمدیم پدر دستم را محکم گرفته بود , مثل آن روز من که خریدهایم را با دست دیگرم بغل کرده بودم , از نقش جدیدم به عنوان بچه ی عزیز دردانه کیف می کردم . شاید واقعا چیزی به آن جونده بدهکار بودم.
 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 23:52 :: نويسنده : ℕazanin
میکی , نجاتم بده

سال 1972 که برای اولین بار به آمریکا آمده بودیم , می دانستیم فقط دو سال آنجا هستیم . یعنی تقریبا 104 تعطیل آخر هفته برای دیدن تمام چیزهای دیدنی کالیفرنیا وقت داشتیم . از ناتز بری فارم تا مارین ورلد , از جشنواره ی خرما تا جشنواره ی سیر , همه را سیاحت کردیم . در طول مسیر بستنی سیر , کیک خرما , دسر گیلاس و خوراکی های دیگر را می چشیدیم که اسمشان را به یاد نداریم , گرچه دل درد بعدش را هنوز فراموش نکرده ایم .
برای ما تازه واردها نه فقط جاذبه های مهم بلکه چیزهای جزئی هم دیدنی بود _ فروشندگان خوش برخورد , توالت های تمیز , و علائم راهنمایی واضح . وقتی از تماشای جاکلیدی های توی فروشگاه هدایا لذت می بردیم , معلوم بود از هر چیز دیگری هم خوشمان می آمد .
در این میان , یکی از جاذبه ها فراتر از بقیه بود , یکی که تی شرت هایش را با افتخار می پوشیدیم , یکی که در ما حس عمیقی از ستایش ایجاد می کرد : دیزنی لند . پدر عقیده داشت والت دیزنی یک نابغه ی بزرگ بود , مردی که وسعت دید او به همه امکان می داد تا در هر سنی حس شگفت دوران کودکی را تجربه کنند . اگر از پدر بپرسید بزرگترین اختراع انسان در قرن بیستم چیست , نمی گوید کامپیوتر , هواپیمای کنکورد , یا جراحی مفصل زانو . به نظر او , ((دزدان دریای کارائیب )) نقطه ی اوج خلاقیت بشر است . برای او فرقی نمی کند چند بار به آنجا رفته باشد , همیشه به اندازه ی کسی که اولین دیدار از دیزنی لند را تجربه می کند تحت تاثیر قرار می گیرد : (( اون پای دزد دریایی را که بالای پل آویزان بود دیدین ؟ باورتون می شه واقعی نیست ؟ نبرد کشتی ها را بگو , وای , شما هم مثل من می خواستین جا خالی بدین و قایم بشین ؟ واقعا کی می تونه همچین چیزی درست کنه ؟ بی شک این ها کار یک نابغه است )) تردید دارم که حتی مادر والت دیزنی هم به اندازه ی پدر من به پسرش افتخار می کرد .
از دید پدر , لذت هر تفریحی با همراهی دیگران چند برابر می شد . یک شام شلوغ توی منزل خواهرش که نصف مهمان ها بدون صندلی مانده باشند , به شام چهار نفره با جای کافی ترجیح داشت . طبع قبیله ای او لابد نتیجه ی بزرگ شدن با هشت خواهر و برادر بود . ریشه اش هر چه بود , پدر باور داشت وقتی دیزنی لند برای ما لذت بخش است , فکرش را بکن با بیست نفر همراه چقدر بیشتر خوش می گذرد . به این ترتیب یکی از تعطیلات آخر هفته , خود را دم در ورودی اصلی دیزنی لند دیدیم , همراه با شش همکار ایرانی پدر و خانواده هاشان .
من تا آن موقع پانزده بار رفته بودم دیزنی لند و کم کم داشت حالم از آنجا به هم می خورد . تمام سوراخ سنبه ها و صف همه ی نمایش هایش را می شناختم . با این حال , در آن صبح شنبه , با گروه بزرگی از همراهان ایستاده بودم جلوی بازی (( سواری وحشی آقای تد )) و پدر , سفیر خود انتصابی امپراتوری عجایب , نکته های دست اول و شگفت انگیزش را خاطر نشان می کرد : (( می بینید مردم چطور توی این صف های طولانی آرام منتظر می شوند ؟ اگر هر کشور دیگری بود حتما دعوا می شد .اما اینجا نه , اینجا آمریکاست . ))
در دیزنی لند مثل یک گله ی بوفالو این ور و آن ور می رفتیم و تنها جلوی بازی هایی توقف می کردیم که پدر قابل اعتنا می دانست . یک جا رسیدیم جلوی تلفن هایی که با آنها می شد با میکی ماوس صحبت کرد . در حالی که یکی از جک و جانور های دیزنی لند توسط پدر به همراهان معرفی می شد تصمیم گرفتم این تلفن ها را آزمایش کنم , چون قبلا امتحان شان نکرده بودم . گوشی را برداشتم و فهمیدم صحبتی با میکی ماوس در کار نیست , فقط یک صدای ضبط شده است . با دلخوری گوشی را گذاشتم و به اطراف نگاه کردم تا باقی گله را پیدا کنم . رفته بودند .
یکی از بزرگترین نگرانی های پدر در آمریکا بچه دزدی بود . شهر محل اقامت ما , آبادان جای امنی بود . تمام همسایه ها را می شناختیم , هر کس مراقب بچه های دیگران هم بود و هیچ جنایتی به جز دله دزدی اتفاق نمی افتاد . هر وقت اقوام برای دیدن ما به آمریکا می آمودند , چند بار که اخبار عصر را می دیدند دیگر از خانه تکان نمی خوردند . می گفتند : (( اینجا خیلی خطرناک است , چرا این قدر تیر اندازی می شود ؟ )) در ایران مردم اسلحه ندارند , و از این نوع جنایاتی که در آمریکا منجر به قتل می شود رخ نمی دهد . پدر همیشه درباره ی خطر غریبه ها و اینکه چطور موقع خطر نزد پلیس بروم برایم سخنرانی می کرد .
توی دیزنی لند پلیس نبود . شبیه ترین کسی که پیدا کردم مرد جوانی بود که لباس سر هم آبی روشن پوشیده و کلاهی شبیه یک قایق کاغذی بر عکس روی سرش بود .
به او گفتم : (( من گم شده ام )) با صدایی مهربان گفت : (( بسیار خوب , می توانی به من بگویی پدر و مادرت چه شکلی هستند ؟ )) به او گفتم . بعد پرسید : (( حالا می توانی به من بگویی آنها چه لباسی پوشیده اند ؟ )) هیچ آدم هفت ساله ای , شاید به استثنای یک جورجیو ارمنی کوچک , نمی تواند بگوید که پدر و مادرش در یک روز خاص چه لباسی پوشیده اند .
بعد از عدم موفقیت در تشریح لباس , کارمند جوان مرا تا ساختمان کوچکی نزدیک ورودی اصلی همراهی کرد . آنجا محل گم شده ها بود و تعجبی نداشت که دفعات قبل متوجه آن نشده بودم . به محض ورود به آنجا زدم زیر گریه . چند زن دورم را گرفتند و اسمم را پرسیدند , و در بین هق هق مجبور شدم چند بار آن را تکرار کنم , یکی از آنها پرسید : (( این دیگر چه اسمی است ؟ )) و من محکوم بودم برای باقی عمرم , بارها و بارها به این پرسش جواب بدهم .
فین فین کنان گفتم : (( من ایرانی هستم ))
او گفت : (( چه خوب )) از قیافه اش پیدا بود که هیچ تصوری ندارد که ایران کجاست . یکی دیگر از زبان انگلیسی ام تعریف کرد . به من گفتند نگران نباشم , می توانستم آنجا بنشینم و کتاب نقاشی رنگ کنم تا پدر و مادرم بیایند و مرا ببرند . به گریه ادامه دادم. سه زن سعی کردند مرا دلداری بدهند , اما تصمیم گرفته بودم تمام مدت گریه کنم .
چند دقیقه ی بعد در باز شد و یک پسر بچه ی جیغ جیغو آمد تو که چند سال کوچکتر از من بود . گروه دلداری دویدند طرف او , ولی معلوم شد پسرک یک کلمه انگلیسی بلد نیست . هر چه زن ها می پرسیدند , در جواب فقط جیغ می زد . اسمش را که پرسیدند , سرش را تکان داد و بلند تر گریه کرد . در میان استیصال , ناگهان یکی از زن ها برگشت و با یک لبخند _ من یک ایده ی عالی دارم _ روی صورتش , آمد طرف من . فهمیدم چی در انتظارم است . پرسید : (( این پسر مال کشور شماست ؟ )) دوست داشتم بگویم آه بله , می دانید , امروز در کشور ما روز ملی گم کردن بچه ها در دیزنی لند است .
گفتم : (( نه مال کشور من نیست . )) نمی دانستم جیغ جیغو مال کجاست , اما می دانستم ایرانی نیست . یک سنجاب هیچ وقت یک راسو را با یک سنجاب اشتباه نمی گیرد , و من هیچ وقت یک غیر ایرانی را با یک ایرانی اشتباه نمی گیرم . بر خلاف عقیده ی اکثر غربی ها که تمام خاورمیانه ای ها شبیه هم هستند , ما می توانیم یکدیگر را وسط جمعیت به همان آسانی پیدا کنیم که دوستان ژاپنی من هم ولایتی هایشان را میان جمعیتی از آسیای شرقی ها . انگار یک فرکانس رادیویی خاص داریم که فقط رادار ایرانی ها آن را می گیرد .
یکی دیگر از زن ها آمد طرف من و خواهش کرد به زبان خودم نام پسر را ازش بپرسم . به او گفتم که من فارسی حرف می زنم و مطمئنم که پسره آن را بلد نیست . زن خم شد و صورتش را آورد نزدیک من , انگار بخواهد آموخته هایش از (( راهنمای مقدماتی اعمال زور )) را به کار بگیرد . در حالی که خیلی شمرده صحبت می کرد , گفت دوست دارد لطفی به او بکنم . مشخص بود که دارد سعی می کند اسمم را به یاد بیاورد . داشت به سختی فکر می کرد . آخر با صرف نظر کردن از اسم , مثل سربازی که میدان مین را دور بزند , گفت : (( عزیزم )) و ادامه داد : (( ممکن است یک بار سعی کنی با او صحبت کنی ؟ این کار را به خاطر میکی انجام می دهی ؟ ))
 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 23:52 :: نويسنده : ℕazanin
بولینگ

پدر در اهواز و با تنگ دستی بزرگ شده بود . در بچگی پدر و مادرش را به خاطر بیماری هایی که امروز به سادگی معالجه می شوند از دست داده بود . او و خواهران و برادرانش با سخت کوشی زندگی را گذرانده بودند , و حالا که با داشتن تعداد زیادی فرزند و نوه در دهه ی هفتاد سالگی هستند , هنوز نقش مهمی در زندگی همدیگر دارند . آنها در غم و شادی با هم شریکند . اگر کسی از پدر درباره ی لحظه ی غرور آفرین زندگی اش بپرسد , او احتمالا از روزی نام می برد که خواهرزاده اش محمد توانست در آمریکا خانه بخرد , و یا روزی که نوه ی خواهرش ماهان از دانشکده ی حقوق فارغ التحصیل شد . برای پدر شنیدن اینکه خواهر بزرگتر عزیزش , صدیقه , از دستش ناراحت است به همان اندازه سخت است که به مرد بزرگی بگویند سر کلاس لنگه پا بایستد . ارتباط ناگسستنی میان پدر با خواهر ها و برادر هایش گواهی ست بر اینکه پدر و مادر آنها گرچه زندگی کوتاهی داشتند , اما در تربیت بچه هایشان موفق بودند.
زندگی پر دغدغه ی پدر همچنین در او ولع شدیدی برای پولدار شدن ایجاد کرده بود . تاریخ پر از مردانی است که بر تنگدستی خود چیره شدند و ثروت انبوهی در صنعت فولاد یا مزارع پرورش دام گرد آوردند . بسیاری دیگر از راه تحصیل به موقعیت بالایی می رسند و پزشک یا وکیل موفقی می شوند . پدر مرد تحصیل کرده ای بود , اما می دانست به عنوان یک مهندس حقوق بگیر , شانسی برای ثروتمند شدن ندارد . او که نمی خواست از آرزوهای شامپاین و خاویارش دست بکشد , برای پولدار شدن در آرزوی راهی بود که نه به کار زیاد احتیاج داشت و نه به تحصیلات بیشتر . آرزویش این بود که روزی زنگ در به صدا در بیاید و او در را باز کند . مردی با کت و شلوار رسمی سرمه ای رنگ پشت در باشد و بپرسد : (( کاظم شما هستید؟ ))
پدر جواب بدهد : (( بله ))
و بعد آن مرد به پدر اطلاع دهد که از طریق برخی حوادث استثنایی , او صاحب انبوهی از پول شده . با چنین ذهنیتی بود که پدر تصمیم گرفت در مسابقه ی (( بولینگ برای دلار )) شرکت کند .
قبلا در تلاش برای آموختن فرهنگ آمریکایی , پدر توی یک باشگاه محلی بولینگ عضو شده بود . عصر های چهارشنبه به باشگاه می رفت , و با داستان های مسحور کننده ای درباره ی بازی برمی گشت . در این میان کم کم باورش شد که بولینگ باز چیره دستی است . بعید نمی دانم این مساله مربوط باشد به عادت آمریکایی ها به تشویق آدم های تازه کار . یک وقتی , کسی باید داد زده باشد : (( عالی بود , کاظ ! )) که معنایش از نظر پدر این بود : (( تو باید بروی تلویزیون و پول زیادی برنده شوی . ))
بولینگ برای دلار مسابقه ای تلویزیونی بود که دنیای جذاب بولینگ را با هیجان لاس و گاس همراه می کرد . شرکت کننده برای گرفتن جایزه باید دو ضربه ی پشت سر هم را می برد . هر بار شرکت کننده ای نمی برد , به مبلغ جایزه افزوده می شد , و هیجان یک درجه بالاتر می رفت . ما همیشه این برنامه را می دیدیم , همراه تفسیر های پدر که شباهتی به عبارات سایر گویندگان ورزشی نداشت . تفسیر های پدر از (( این که کاری نداشت ! )) تا (( اگر من جای او بودم مثل آب خوردن می بردم ! )) متنوع بود . از روی کاناپه ما بولینگ آسان به نظر می آمد . نمی فهمیدیم چرا این همه شرکت کننده هیچ کدام جایزه ی اصلی را نمی برند . در پایان هر برنامه از بینندگان دعوت می شد با استدیو تماس بگیرند و توی مسابقه شرکت کنند . پدر تمام جسارتش را جمع کرد و تماس گرفت , و برای یک دوره آزمایشی دعوت شد .
مثل عروسی که برای مراسم عقد آماده می شود , پدر لباس هایش را به دقت انتخاب کرد , موهایش را اصلاح کرد , و رو به روی آینه ی دستشویی جمله ی (( سلام , من کاظم هستم )) را بارها تمرین کرد . مادر , که حالا یک پا کارشناس بولینگ شده بود , توصیه های لازم را گوشزد کرد : (( کاری کن که برنده بشی . ))
پدر مسافت یک ساعت و نیمه ی رفت و برگشت تا استودیو را برای اولین دور آزمایشی طی کرد و با احساسی پیروزمندانه برگشت . هیچ ضربه ای را درست نزده بود , اما به او گفته بودند یک نوبت آزمایشی دیگر هم شرکت کند . اگر بار دوم خوب پیش می رفت او توی تلویزیون ظاهر می شد .
یک سفر یک ساعت و نیمه ی دیگر برای آزمایش دوم , و او برای شرکت توی یک برنامه انتخاب شد . پدر امیدوار بود شرکت کنندگان قبل از او نبرند تا جایزه پر پر و پیمان باشد . دلش را صابون زده بود برای یک پول کلان .
بلاخره روز موعود فرا رسید و پدر , آماده ی پولدار شدن , شورلت ایمپالا را پر بنزین کرد و برای آخرین بار به استدیو رفت . ما با دلهره توی خانه منتظر ماندیم .
آن شب پدر غمگین تر از هر زمان دیگر به خانه برگشت . در دو نوبت بازی اش در مجموع هفت دلار برده بود . هیچ وقت تا آن موقع این قدر بد بازی نکرده بود . بازی ضعیفش را به گردن همه چیز انداخت , از نورپردازی استودیو گرفته تا رانندگی طولانی . برای ما اهمیتی نداشت که او نبرده ; فقط به یاد نداشتیم هیچ کس آنقدر کم توی بولینگ برای دلار برده باشد . پدر چندین برابر این , پول بنزین برای رفت و برگشت به استودیو داده بود .
چند هفته ی بعد برنامه پخش شد و ما در سکوت تماشا کردیم . پدر توی تلویزیون خیلی مضطرب به نظر می رسید , به خصوص بعد از زدن نخستین توپ . بعد از توپ دوم پاک دست و پایش را گم کرده بود .
بعد از این جهش نا موفق به سوی ثروت , دیگر بولینگ برای دلار نگاه نکردیم . دیگر از آن خوش مان نمی آمد . ما کی بودیم که بخواهیم از آن ها ایراد بگیریم , وقتی همه شان بیش از هفت دلار می بردند ؟
کمی بعد پدر به کلی از بولینگ دست کشید و معتقد شد ورزش احمقانه ای است , اگر اصلا بشود اسمش را ورزش گذاشت . مهم تر از آن , برنامه ی بولینگ چهارشنبه عصرها باعث شده بود از سریال کمدی سانی و شر عقب بماند . حالا می توانست کنار ما روی کاناپه لم بدهد و جبران کند .
 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 23:51 :: نويسنده : ℕazanin
سگ های داغ

رفتن به آمریکا هم هیجان انگیز بود و هم دلهره آور , اما دست کم خیال مان راحت بود که پدر به زبان انگلیسی مسلط است.او سال ها با تعریف خاطرات دوران تحصیلش در آمریکا ما را سرگرم کرده بود و خیال می کردیم آمریکا خانه ی دوم اوست.من و مادر تصمیم داشتیم از کنار او جم نخوریم تا آمریکای شگفت انگیز را _ که مثل کف دست می شناخت _ نشان مان بدهد.منتظر بودیم نه تنها زبان , بلکه فرهنگ آمریکا را برای ما ترجمه کند و رابطی باشد میان ما و آن سرزمین بیگانه.
به آمریکا که رسیدیم , احتمال دادیم پدر زندگی خودش در آمریکا را با زندگی یک نفر دیگر اشتباه گرفته بود . از نگاه متعجب صندوقداران مغازه ها , کارکنان پمپ بنزین و گارسون ها می شد حدس زد که پدر به روایت خاصی از زبان انگلیسی صحبت می کرد که هنوز میان باقی آمریکایی ها رایج نشده . در جستجوی water closet (اصطلاهی قدیمی برای توالت ) توی یک فروشگاه بزرگ معمولا به دستگاه آب سرد کن یا بخش مبلمان منزل می رسیدیم.کاری نداشت که از پدر بخواهیم معنی Tater tots یا Sloppy joe را از گارسون بپرسد , اما ترجمه ی او مشکوک به نظر می رسید. گارسون ها چند دقیقه در پاسخ به سوال پدر حرف می زدند , وحرف های شان برای ما اینطور ترجمه می شد : (( می گوید من هم نمی دانم.)) به لطف ترجمه های پدر , خودمان را از سگ داغ ( Hot Dog ) ماهی گربه ای ( Catfish ) و توله سگ ساکت ( Hush puppy ) دور نگه داشتیم , و هیچ مقداری از خاویار نمی توانست قانع مان کند که به کیک گل (Mud pie) لب بزنیم.
تعجب می کردیم پدر چطور بعد از مدت ها تحصیل در آمریکا , این همه سوءتفاهم زبانی با مردم آنجا داشت. به زودی فهمیدیم که دوران دانشگاهش عمدتا توی کتاب خانه گذشته , و در آنجا از هر تماسی با آمریکایی ها به جز استادان مهندسی اش پرهیز کرده بود.تا وقتی مکالمه محدود بود به بردارها , کشش سطحی مایعات و مکانیک سیالات , او به مهارت مایکل جکسون با کلمات می رقصید. اما یک قدم دورتر از دنیای درخشان مهندسی نفت , زبانش پیچ می خورد.
تنها شخص دیگری که توی دانشگاه با او ارتباط داشت هم اتاقی اش بود , یک پاکستانی که تمام روز مشغول تهیه ی خوراک کاری بود.چون هیچ کدام انگلیسی بلد نبودند و هر دو به کاری علاقه داشتند خیلی عالی با هم کنار آمده بودند.کسی که آن ها را با هم جور کرده بود لابد امیدوار بود که یا انگلیسی یاد می گیرند و یا زبان ارتباطی خاصی بین خودشان اختراع می کنند , که البته هیچ کدام اتفاق نیفتاد.
ضعف پدر در مکالمه ی انگلیسی فقط با تلاشش برای انکار آن قابل قیاس بود.سعی همیشگی او برای باز کردن سر صحبت با آمرکایی ها اوایل قابل احترام و ماجراجویانه به نظر می رسید , ولی بعد عصبی کننده بود.با لهجه ی غلیظ فارسی و لغات کتاب های درسی قبل از جنگ جهانی دوم در انگلستان , او به یک زبان من درآوردی صحبت می کرد.
اینکه هیچ کس حرف هایش را نمی فهمید غرورش را جریحه دار می کرد.بنابراین سعی می کرد ضعف گفتارش را با مطالعه جبران کند.او تنها کسی بود که هر ورقه ای را قبل از امضا به دقت می خواند.خرید یک ماشین لباسشویی از فروشگاه سیرز برای یک آمریکایی معمولی ممکن بود سی دقیقه طول بکشد , اما تا پدر متن ضمانت نامه , شرایط قرار داد , و اطلاعات اوراق اعتباری را بخواند , ساعت کار فروشگاه تمام شده بود و مامور نظافت از ما می خواست کنار برویم تا کف آنجا را تمیز کند.
روش مادر برای یادگیری زبان انگلیسی عبارت بود از دیدن مسابقه های تبلیغاتی تلویزیون . علاقه ی او به برنامه های (( بیا معامله کنیم )) و (( قیمت مناسب )) در قابلیت تازه اش برای از بر بودن اطلاعات به دردنخور آشکار بود.بعد از چند ماه تماشای تلویزیون , می توانست به درستی بگوید یک دستگاه قهوه ساز چند می ارزد. می دانست چند بسته ماکارونی , استیک یا واکس ماشین می شود خرید بدون اینکه حتی یک پنی بیش از 20 دلار خرج شود.در حین قدم زدن در میان قفسه های فروشگاه , از دیدن شخصیت های تلویزیونی مورد علاقه اش ذوق زده می شد. (( ا , چای لیپتون !)) , ((سوپ گوجه ی کمپبل )) , (( غذاهای یخ زده ی مغذی بتی کراکر! )).هر روز , برنده ها و بازنده های (( بیا معامله کنیم )) را به ما گزارش می داد : (( مرده داشت قایق را برنده می شد , اما زنش پرده ی شماره ی دو را انتخاب کرد و یک مجسمه ی مرغ دو متری گیرشان آمد.)) جوایز بد این مسابقه بهتر از جوایز خوبش به نظر می رسید.کی یک صندلی راحتی را به یک تختخواب بزرگ ننویی بزرگسال همراه با صندلی پایه بلند ترجیح می داد ؟
مادر به زودی متوجه شد راحت ترین راه برای صحبت کردن با آمریکایی ها این است که از من به عنوان مترجم استفاده کند.برادم فرشید , برنامه اش را با فوتبال , کشتی و کاراته پر کرده بود و گرفتار تر از آن بود که این افتخار ناخوشایند نصیبش شود.در سنی که اغلب پدر و مادرها بچه را برای مستقل شدن آماده می کنند , مادر مثل جان شیرین به من چسبیده بود. باید همراهش می رفتم به بقالی , آرایشگاه , دکتر و هر جای دیگری که یک بچه تمایلی به رفتن ندارد.پاداش من تحسین هایی بود که از آمریکایی ها می شنیدم.بچه ی هفت ساله ای که انگلیسی را به فارسی و بالعکس ترجمه می کرد روی همه تاثیر خوبی می گذاشت.تعریف ها بی دریغ نثارم می شد : (( تو خیلی باهوشی , شاید هم نابغه باشی. )) در پاسخ به آنها اطمینان می دادم اگر خودشان هم به کشور دیگری مهاجرت کنند , زبان آنجا را یاد می گیرند. ( ترجیح می دادم بگویم که کاش در آن وقت به جای ترجمه ی خواص مرطوب کننده های صورت , توی خانه بودم و کارتون می دیدم.) مادر البته تفسیر خودش را از این تحسین ها داشت : (( این آمریکایی ها از همه چیز تعجب می کنند.))
همیشه مادر را تشویق می کردم که انگلیسی یاد بگیرد , اما استعدادش برای این کار تعریفی نداشت.چون هیچ وقت انگلیسی را توی مدرسه نخوانده بود , تصوری از دستور زبان آن نداشت.می توانست یک پاراگراف کامل را بدون استفاده از حتی یک فعل بگوید.تمام افراد یا اشیا را با ضمیر " it " خطاب می کرد و شنونده سردرگم می ماند که دارد درباره شوهرش صحبت می کند یا درباره میز آشپزخانه.حتی اگر جمله ای را کم و بیش درست می گفت , لهجه اش آن را غیر قابل فهم می ساخت.بیشترین مشکل را با تلفظ " W " و "th " داشت. و انگار خدا با ما شوخی زبان شناسی داشته باشد , توی شهر Whitter زندگی می کردیم , توی مرکز خرید Whitwood خرید می کردیم , من می رفتم مدرسه ی Leffingwell و همسایه مان کسی نیود جز Walter Williams . به رغم پیشرفت ناچیز مادر , دائم او را تشویق می کردم.بعد تصمیم گرفتم به جای لغت و دستور زبان , جمله های کامل را به او یاد بدهم تا حفظ کند.فکر می کردم وقتی به درست صحبت کردن عادت کند , من می توانم مثل چرخ های کمکی دوچرخه کنار گذاشته شوم , و او رکاب زدن را ادامه می دهد.اما در اشتباه بودم.
یک روز مادر متوجه گشت و گذار حشره هایی توی خانه شد , از من خواست به یک موسسه ی سمپاشی تلفن کنم . شماره را پیدا کردم و به مادر گفتم خودش زنگ بزند و بگوید توی خانه مان Silverfish آمده است . مادر کمی غر زد , شماره را گرفت و گفت : (( لطفا زود آمدید.خانه پر شد از Goldfish )) سمپاش گفته بود الان قلاب ماهی گیری اش را بر می دارد و می آید.
چند هفته ی بعد ماشین لباسشویی خراب شد.تعمیرکار آمد و لوله ی سوراخ را تعویض کرد.مادر پرسید لکه های سیاه باقی مانده را چطور پاک کند ؟ تعمیرکار گفت : (( باهاس یه خورده elbow grease مصرف کنین . )) از او تشکر کردم , دستمزدش را دادم و با مادر روانه ی ابزار فروشی شدیم . بعد از جستجوی بی حاصلی برای elbow grease از فروشنده کمک خواستم و توضیح دادم: (( لکه ها را پاک می کند.)) مدیر فروشگاه فراخوانده شد.
مدیر بعد از اینکه خنده اش تمام شد , توضیح مایوس کننده ای داد.من و مادر دست از پا درازتر به خانه برگشتیم.پدر و مادر حالا سی سال است که در آمریکا زندگی می کنند, و انگلیسی شان تا حدی پیشرفت کرده , مامان نه آنقدر ها که می شد امیدوار بود.تمام تقصیر هم به گردن آنها نیست , واقعیت این است که زبان انگلیسی زبان گیج کننده ای است.وقتی پدر از دختر دوستش تعریف کرد و او را homely نامید , منظورش ای بود که کدبانوی خوبی می شود.وقتی از رانندگان horny گلایه می کرد , می خواست بگوید زیاد بوق می زنند. و برای پدر و مادر هنوز قابل درک نیست که چرا نوجوان ها می خواهند Cool باشند برای اینکه Hot محسوب شوند.
من هم دیگر آنها را به یاد گرفتن انگلیسی تشویق نمی کنم.قطع امید کرده ام.در عوض باید از موج مهاجرتی که تلویزیون , روزنامه و فروشگاه های ایرانی را به آمریکا آورده ممنون باشم.حالا وقتی مادر می خواهد از بقال بپرسد آیا eggplant های سیاه تر و سفت تری هم آن عقب دارد , چون این هایی که بیرون گذاشته برای خورش بادمجان خوب نیست , می تواند به فارسی بپرسد.این جور وقت ها من می گویم ((الحمدلله)) عبارتی که نیاز به ترجمه ندارد.



( یک نوع غذای گوشتی : Sloppy joe )
( نوعی غذا که با سیب زمینی تهیه می شود : Tater tots )
( نوعی نان ذرت سرخ کرده : Hush puppy )
( کیک بستنی : Mud pie )
( نوعی حشره : Silverfish )
( ماهی قرمز : Goldfish )
(عرق جبین elbow greas :)
(زشت , غیر جذاب : homely )
( حشری : horny )
( بادمجان : eggplant )
 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 23:49 :: نويسنده : ℕazanin

سلااااااااااااااااام من اومدم با یه رمان دیگه خارجی

البته رمان چشمان وحشی هم میذارم همراه قسمت های این رمان نگران نباشید

مشخصات کتاب:
نام کتاب: عطر سنبل عطر کاج

نویسنده: فیروزه جزایری دوما
مترجم: محمد سلیمانی نیا
نشر قصه
چاپ شانزدهم/تهران/بهار 88
تعداد صفحات:190


ادامه مطلب ...
 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 14:58 :: نويسنده : ℕazanin

من ــ رامتین من حوصله ندارم بعدا بریم
رامتین خیلی ضایع قیافه اش رفت تو هم و منم که اصلا دوست نداشتم رامتینو ناراحت کنم قبول کردم و سریع کارامو کردم .
تندی صورتمو آب زدم و لباس پوشیدم . تیپ اسپرت زدم . یه شلوار لی از بالا گشاد پوشیدم و با یه مانتوی سفید تا بالای زانوم . موهامو شونه زدم و باز گذاشتم . موهام تا کمرم می رسید و لخت بود . یه رژ صورتی دخترونه زدم و از اتاق رفتم بیرون .
رامتین هم زمان با اینکه می رفتم پایین برام صوتی زد و گفت :
ــ اولالا خانم با من افتخار آشنایی میدین؟
ــ لوس نشو رامتین من خیلی ساده ام.
ــ خواهر من همه جورش خوشگله .
بعد شروع کرد با خودش خوندن :
به کس کسونش نمی دم به همه کسونش نمی دم
شاه میاد با لشکرش شاهزاده ها دورو ورش
واسه پسر کوچیک ترش آیا بدم ؟ آیا ندم ؟
به کسی میدم که کس باشه پیرهن تنش اطلس باشه
منو مامان که زل زده بودیم بهش یهو از ادا های رامتین خنده امون گرفت . کاملا واضح بود که می خواد روحیمو خوب کنه . همیشه بهم می گفت : اذیتت که می کنم از سر لج گریه می کنی و من اونموقع هاخیلی دوست دارم . اما هیچوقت نمی خوام حتی یه دونه از اون اشکای قشنگت واسه غم ریخته بشن . حتی یه دونه .
رامتین همیشه ناراحتی های منو از بین می برد . هر وقت پیشش بودم با کار هاش شادم می کرد و همیشه قهقه زنان از پیشش می رفتم . مثل آبی بود که روی آتیش می ریختن .
رامتین دستمو کشیدو منو مثل عروسک با خودش برد توی پارکینگ . نشستم توی ماشینش و اونم راه افتاد .
من ــ خوش به حال دوست دخترات !
رامتین ــ چرا ؟
ــ چون تو همیشه باهاشونی !
ــ مگه همیشه با تو نیستم؟
ــ چرا هستی ولی اون جوری دوستشونی
ــ خب حالا داداشتم . بهتره که ! نیست ؟
پوزخندی زدم . شاید اگه دوستم بودی بهت می گفتم . اما الان یه چیزی روی قلبم سنگینی میکنه .
رامتین ــ رها ؟
من ــ بله ؟
ــ چیزی می خوای بگی ؟
ــ چطور مگه ؟
ــ توی چشمات یه چیزیه ؟
ــ چی ؟
ــ چشات دارن بهم میگن !
دستمو گذاشتم روی چشمام
ــ چیو دارن بهت میگن ؟
ــ این که خواهر کوچولوی من توی قلب نازکش یه چیزی سنگینی میکنه .
ــ نه چیزی نیست .
ــ خب چرا با سوگند درد دل نمی کنی ؟
توی دلم گفتم : چه جوری از تمام احساسای من با خبره ؟
من ــ خب....... پیش نیومده !
رامتین ــ نمی خوای بپرسی کجا میریم ؟
من ــ خوب ..... کجا میریم ؟

 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 14:57 :: نويسنده : ℕazanin

از حرکات بچه گونه اش خنده ام گرفت .خیلی با مزه بود . دوباره یه بوس کوچولو از صورتش کردم و رفتم سمت پله ها . می خواستم یه دوش بگیرم بلکه یکم از آشفتگی ام کم شه و آروم شم . حولمو برداشتم و رفتم سمت حموم .
یه دوش جانانه ی آب ولرم گرفتم . حولمو پوشیدم و یه حولهی دیگه هم بستم به سرم و از حمام اومدم بیرون . رفتم توی اتاقم و شروع کردم لباس پوشیدم و موهامو شونه کردم . از بچگی عادت نداشتم موهامو خشک کنم . واسه ی همین موهام همونطور خیس ریختم دورم . اومدم از اتاقم برم بیرون که دوباره چشمم به نامه ی آترین که روی زمین بود افتاد . نامه رو برداشتم و یه نگاه سر سری بهش کردم.
دوباره بغض گلومو فشرد و پرده ی اشک دیدمو تار کرد . اشکام بی صدا چکید روی گونه ام . پاکت نامه هنوز روی زمین بود . دلّا شدم . پاکت رو از زمین برداشتم . بزش کردم . یه سی دی توش بود . روی سی دی هیچی ننوشته بود . لب تابمو از توی کیفش کشیدم بیرون و گذاشتم روی تخت . خودمم پریدم روی تخت و لب تابو روشن کردم .
سی دو رو توی لب تاب گذاشتم . فقط یه فایل صوتی بود . روش کلیک کردم و منتظر شدم تا پخش شه .
دیگه دیره واسه موندن
دارم از پیش تو میرم
جدایی سهم دستامه
که دستاتو نمی گیرم
تو این بارون تنهایی
دارم میرم خداحافظ
شده این لحظه تقدیرم
چه دلگیرم خداحافظ
دیگه دیره واسه موندن
دارم از پیش تومیرم
جدایی سهم دستامه
که دستاتو نمی گیرم
تو این بارون تنهایی
دارم میرم خداحافظ
شده این لحظه تقدیرم
چه دلگیرم خداحافظ
دیگه دیره دارم میرم
چقدر این لحظه ها سخته
جدایی از تو کابوسه
شبیه مرگ بی وقته
دارم تو ساحل چشمات
دیگه آهسته گم می شم
برام جایی تو دنیا نیست
تو اوج قصه گم میشم
( مازیار فلاحی – دیگه دیره )
دوباره اشکام جاری شده بود . آهنگه توی ذهنم تکرار می شد و با هر تکرار گریه ی من هم شدید تر می شد .
ــ کاش بهش می گفتم . کاش می گفتم بمون . کاش مانع رفتنش می شدم .
اما اون شب دوباره توی ذهنم اومد . این که از دنیای زیبای دختر ها خارج شدم . اینکه بالاخره یه روز مامان اینا بفهمند خیلی منو می ترسوند . از سر افکندگی می ترسیدم . از چشمهای مردم که به چشم یه هرزه نگاهم کنند . از رامتین . می ترسیدم دیگه منو به چشم خواهر پاکدامنش نگاد نکنه .
با خودم گریه می کردم و ناله می زدم . دلتنگ آترین شده بودم . دلم واسه نگاه گیراش تنگ شد . واسه این که توی آغوشش فرو برم و سرم رو روی سینه ی ستبرش بذارم . واسه ی لبهای گرمش .
نمی دونم چه مدت گذشت تا خوابم برد .

 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 14:57 :: نويسنده : ℕazanin

به نام خاق عشق
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
سلام عشقم !
الان که داری این نامه رو می خونی من دیگه پیشت نیستم . اما همیشه به یادتم . حتی الان . دیشب بهت گفتم که می خوام برم . الان هم توی هواپیما نشستم و به تو فکر می کنم .
این چند وقته که باهام سرد رفتار می کردی خیلی عذاب میکشیدم . دلم برای اون رهای شاد و سرحال تنگ شده . رها ! بابت اون شب هم معذرت می خوام اما بازم میگم که من تو رو مجبور نکردم . اما الان هم نمی خوام در اون باره حرف بزنم .
دیشب که بهت گفتم می خوام برم با این که انتظار نداشتم اما اگه می گفتی نرو نمی رفتم . وقتی دستتو گرفتم می خواستم از چشات بخونم که میگی بمون . اما وقتی برق نفرت رو توی چشمات دیدم تصمیم گرفتم از زندگیت برم . برای همیشه . پس این آخرین باریه که باتو حرف می زنم . خیلی دوست داشتم تو چشمای خوشگلت نگاه کنم و ازت خداحافظی کنم . نمی دونم کی بر می گردم . شاید طاقت دوری از چشماتو نیاوردم و هفته ی دیگه برگشتم . شایدم با دلم مبارزه کردم و دیگه بر نگشتم چون فکر می کنم اگه من تو زندگیت نباشم راحت تری .
نمی خواستم انقدر بنویسم و ناراحتت کنم . فقط می خواستم ازت خداحافظی کنم . اما این دل من بی تاب توئه .
وقتی عطر تنت را میخواهم ، به باد هم التماس میکنم ، خدا که جای خود دارد . . .
بهترینم ! همیشه به یادتم و دلتنگم ! امیدوارم دیگه از دستم ناراحت نباشی ! رهای من خداحافظ !
از طرف آترین بد
******
بدون اینکه متوجه بشم داشتم گریه می کردم و کل صورتمو اشک پوشونده بود . بدون توجه به اطرافم نامه رو چسبوندم به سینه ام . بوی عطر آترین به مشامم خورد . نامه رو بردم به طرف صورتمو با تمام وجود بوش کردم .
اشکام قطره قطره روی نامه چکید و اونو خیس کرد . توی حال خودم بودم . به هق هق افتاده بودم که آغوش مردانه ای منو به داخل خودش برد و گفت :
ــ رها جونم ! .......خواهر کوچولوم !
سرمو گذاشتم روی سینه ی رامتین و دوباره گریه رو از سر گرفتم . رامتین شروع کرد به نوازش کردن موهام . رامتین می دونست که من آترین رو دوست دارم . اما از درد توی سینه ی من خبر نداشت . به هق هق افتاده بودم .
رامتین ــ رها جونم! چرا داری این کارو می کنی آخه ؟ خب بر می گرده مثل اون دفعه .
بعد یه حالت با نمکی به من نگاه کرد که دلم واسش ضعف رفت .
رامتین ــ مگه میشه یه نفر چشمای ترو ببینه و بعد بی خیالت بشه و بره ؟
از حالت صورت رامتین خنده ام گرفت و رامتین هم شاد شد و موهامو بهم ریخت . بعدم دستمو گرفت و بلندم کرد و رفتیم سمت آشپز خونه . صندلی رو برام کشید عقب و گفت :
ــ آفرین دختر گل بشین قشنگ صبحونه بخور قوی شی .
از شنیدن اینکه رامتین به من می گفت دختر گل اشک توی چشمام جمع شد اما اصن دلم نمی خواست رامتین چیزی بفهمه به خاطر همین خودمو جمع و جور کردم و نشستم به قول رامتین قشنگ صبحانه خوردم . رامتین هم عین این قحطی زده ها افتاده ود به جون نون و کره و مربا و داشت می خورد . انقدر با نمک شده بود که می خواستم بقلش کنم و یه ماچ گنده از لپاش که از کره مربا توش داشت می ترکید بکنم .
ته چایی ام رو فورت کشیدمو از جام بلند شدم . یه نگاه دیگه به رامتین انداختم . زلزده بود به من و داشت لقمه ی توی دهنش رو می جوید . دیگه طاقت نیاوردم و رفتم چسبیدم به گردن رامتین و یه ماچ گنده ازش کردم . یه دفه رامتین قافل گیرم کرد و منو گذاشت روی پاش . بعدم در گوشم زمزمه کرد :
ــ دیگه نبینم خواهرم ناراحت باشه ها .
ــ باشه داداشی خودم .
منو از روی پاش انداخت اونور و مثل بچگی هامون با لجبازی گفت :
ــ برو اونور ببینم . فکر کرده خیلی سبکه . پام شکست .

 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 14:57 :: نويسنده : ℕazanin

همینطوری توی فکرام غرق بودم که یه دفعه گرمای دستای آترین رو روی دستام حسکردم . خواستم دستمو از دستش جدا کنم که محکم تر دستامو فشار داد . زل زد توی چشام
آترین ــ میدونی چند روزه توی چشمات نگاه کردم ؟ چرا با من اینکارو می کنی ؟من معتاد چشمات شدم . امشب اومدم سیر توی چشات نگاه کنم .
بعدم آروم گفت :
آترین ــ و بعد برم ... برای همیشه !
پشیمونیو توی چشماش می خوندم . نگاهمو از نگاهش گرفتم و رومو برگردوندم . بعد با عجله بلند شدمو دستامو از دستش جدا کردم .
من ــ هیچ جا تنهام نمی ذاری ... چرا ولم نمیکنی بری ؟ بلایی که سرم اوردی کمبود ؟
آترین ــ اومدم ازت خدافظی کنم . سحر پرواز دارم .
یه لحظه سر جام خشک شدم . بعد با حالت خشکی گفتم :
ــ به سلامت
میدونستم که از ته قلبم نمیگم ... اما این تنها چیزی بود که اون موقع به ذهنم رسید . دستگیره ی در رو پایین کشیدم که درو باز کنم اما در قفل بود . واییییییییییی حالا چیکار کنم . یه دفعه آترین از پشت منو کشید توی بقلش . جیغخفیفی کشیدم . دوست نداشتم برم توی بقلش . بعد از اون کاری که باهام کرده بود ازشمتنفر شده بودم .
برگشتم طرفش و چشمامو دوختم تو چشاش . هر چی نفرت توی وجودم بود رو ریختمتوی چشمام و همه رو ریختم طرفش . اونم داشت توی چشام نگاه می کرد احساس می کردمداره تمام ذهنمو می خونه . احساسا برهنگی میکردم . انگار هیچ جوری نمی تونستم چیزیرو ازش پنهان کنم .
حلقه ی دستاش دور کمرم شل شد . انگار نفرتو از چشام خونده بود . اما تویتمام نفرتم احساس می کردم بازم دوسش دارم . نمی خواستم دوسش داشته باشم .
دستاشو از دورم برداشت . حلقه ی اشکو توی چشماش می دیدم . پشیمونی تو چشاشموج می زد . اما نه اینها فقط فیلمه . اون می خواد مثلا نشون بده که منو دوس داره . اما نه ! من دیگه خر نمی شم .
داشتم با خودم فکر میکردم که دستمو گرفت و باز کرد . کلید درو گذاشت تویدستمو رفت اونطرف روی تاب نشست و زل زد به آسمون . سریع درو باز کردم و رفتم پایین .
*****
چشمامو باز کردم . نور خورشید میزد توی چشمم . روی تختم غلت زدم و گوشیمو اززیر بالشم کشیدم بیرون . یه نگاهی به ساعتش انداختم . ساعت ده و نیم بود . سحر خیزشده بودم . از روی تخت بلند شدم .سروصدای مامان اینا نمیومد . جمعه بود اما ساعت دهو نیم همیشه بیدار میشدن . دمپایی هامو پوشیدم و رفتم سمت در اتاق . درو باز کردمکه یه دفعه یه پاکت نامه افتاد بیرون .

 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 14:56 :: نويسنده : ℕazanin

ــ رها حالت خوبه ؟ دستات خیلی سرده .
بغضی گلومو گرفته بود . می خواستم با یکی درد دل کنم . بگم دیشب خواسته یا نخواسته چه بلایی سرم اومده بود . اما نباید می فهمیدن . هیشکی نباید می فهمید . با صدام که یکم میلرزید جواب دادم :
ــ آره خوبم . فکر کنم یکم فشارم کشیده پایین .
ــ مطمئنی ؟
ــ منظورت چیه ؟ معلومه که مطمئنم
دیگه بغضم داشت سر باز میکرد که رومو برگردوندم و گفتم میرم تو اتاقم . سریع از پله ها رفتم بالا . دویدم توی اتاق و در رو قفل کردم . دوست نداشتم کسی مزاحمم بشه حتی رامتین که از همه چیز زندگیم خبر داشت . نشستم پشت در اتاق و همون مموقع بود که بغضم سرباز کرد . برای اولین بار بود که بی صدا به حال خودم می گریستم . به هق هق افتاده بودم که تقه ایی به در خورد و پشت سر اون صدای رامتین توی گوشم پیچید :
ــ رها ........ رها خواهرم ؟ چرا رفتی؟ ای بابا یه چیزی بگو دیگه . رهاااااااااااااااااااا
با صدای لرزونم جوابشو دادم :
ــ برو رامتین . خواهش می کنم مزاحم نشو می خوام تنها باشم .
ــ رها من نمی فهمم تو چته . خواهش می کنم رها . رها .....
من با جیغ و داد ــ گفتم برو رامتین . برو خواهش می کنم . هیشکیو نمی خوام ببینم . هیشکیو ...
بعد دوباره به گریه افتادم . دیگه صدایی نیومد . رامتین رفته بود .
حرف های آترین توی سرم می پیچید : « این خواسته ی هر دومون بود . اما من قبل از اون به خاطر تو خودم رو کنترل کرده بودم »
سرم خیلی درد می کرد . می خواستم به هیچی فکر نکنم ولی مگه می شد ؟ از پشت در بلند شدم و خودم رو پرت کردم روی تخت . با خودم گفتم : کاریه که شده البته که نباید می شد اما شده و حالا هم نمی شه کاریش کرد .
دمرو روی تخت خوابیدم و سرمو فرو کردم توی بالش چشمامو بستم و ذهنمو خالی کردم . نفهمیدم چی شد که خوابم برد . اما خیلی دلم می خواست بخوابم . دوست داشتم وقتی بیدار میشم زمان به عقب برگشته باشه . به زمانی که آترین هنوز از امریکا بر نگشته بود .
*********
با صدای مامان از خواب پاشدم .
ــ رها چقدر می خوابی پاشو دیگه .
خوشحال شدم فکر کردم بر گشتم به همون زمانی که لنگ ظهر با صدای مامان بیدار می شدم . سریع روی تخت نشستم که با درد زیر شکمم به خودم اومدم . آروم یه آخ گفتم و به مامان سلام . اخمام توی هم بود .
مامان ــ رها ! دخترم ! حالت خوبه ؟
دوباره بغض گلومو فشرد . اما نمی خواستم مامانو نا امید کنم . به خاطر همین با صدایی که سعی می کردم نلرزه ، بلند گفتم :
ــ آره خوبم . ساعت چنده ؟ شما کجا بودید ؟
مامان یه نگاهی به من انداخت و با حالت نگرانی گفت :
ــ رامتین بهم زنگ زد و گفت حالت خوب نیست . چرا رنگت پریده ؟
ــ گفتم که حالم خوبه . در قفل بود چه جوری اومدید تو ؟
ــ رامتین خیلی نگرانت بود . هر چی در میزد جواب نمی دادی . بیچاره دیگه تاقت نیاورد و یه نرده بوم گذاشت و از پنجره اومد تو . بعد درو باز کرد و ما اومدیم تو .
ــ نرده بوم ؟ مامان ساعت چنده ؟ چقدر وقته خوابیدم ؟ شما کجا بودید ؟
بعد سرمو با دست گرفتم و یه ذره ناله کردم .
ــ ساعت ده شبه
ــ چی؟ من الان پنج ساعته خوابیدم ؟
ــ نمی دونم والله . ما خونه ی خالت بودیم واسه نهار دعوتمون کرده بودن .
ــ به چه مناسبت ؟
ــ نمی دونم همینجوری مارو دعوت کردن بریم اونجا . داییت اینا هم بودن . آترین هم دعوت بود اما نیومد که تو تنها نباشی الانم غیبش زده .
ــ یعنی چی غیبش زده ؟
ــ ماشینت تو پارکینگه اما آترین نیست
آه بلندی کشیدم و از اتاق زدم بیرون .
ساعت دوازده و نیم بود که آترین برگشت . یه سلام کوتاه کرد . با چشمانی غم بار به من نگاه کردو رفت به طرف اتاقش . همه از رفتارش تعجب کرده بودن . رامتین یه نگاهی به من انداخت زل زد به من و پرسید :
ــ چرا اینجوری نگات می کرد ؟
ــ چه می دونم !
شونه هاشو بالا انداخت وبه صفحه ی تلوزیون خیره شد .
رفتارم با آترین خیلی سرد بود . بهش محل نمی ذاشتم . توی چشمای سبز خوشگلش نگاه نمی کردم .
********
یه هفته از اون شب گذشته بود . نزدیک یک ماه بود که آترین اومده بود . می دونستم که یواش یواش باید جول و پلاسش رو جمع کنه و بره .
از حیاط پشتی خونه وحشت داشتم . اولین زمانی که بهم نزدیک شده بود اونجا بود . در اتاقم رو همیشه قفل می کردم و تا مطمئن نمی شدم که مامان بابا یا رامتین اند درو باز نمی کردم .
روی تاب دونفره ی پشت بوم خشگلمون بودم و داشتم حلال ماه رو توی آسمون می دیدم . آسمون دوباره تاریک بود . از مهتاب خبری نبود . همه جا غم گرفته بود . روی تاب داشتم آروم آروم تکون می خوردم . نگاهمو به آسمون دوخته بودم و داشتم ازش شکایت می کردم . نمی دونستم حادثه ی اون شب تقصیر کی بود . پریشون بودم . درست یادم نمی اومد که چیکار کردم.

 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 14:56 :: نويسنده : ℕazanin

صبح که از خواب بلند شدم منگ بودم . نمی دونستم کجام . یکم توی تخت موندم . فهمیدم توی خونه ام . برام طبیعی بود . مثل هر روز دیگه . بلند شدم و نشستم روی تخت . سرم گیج رفت و درد شدیدی زیر دلم حس کردم . تازه یادم اومده بود که شب پیش چه کرده بودم .
دوباره روی تخت دراز کشیدم . باورم نمی شد . من و آترین ، دیشب .
احساس گناه می کردم . دوست داشتم از ته دل زار بزنم و بگم : چرا رها ؟ چرا ؟
حالم اصلا خوب نبود . انقدر ذهنم مشغول بود که حتی فکر نکردم که چه جوری به خونه رسیدم. با خودم گفتم : نکنه ..........نکنه که رامتین چیزی فهمیده باشه . اگه فهمیده باشه که بدبخت میشم
به خودم جواب دادم : نه که الان نشدی ؟ با اون کاری که دیشب کردی ......... یعنی بد تر از اون نمی شد .
ــ آره بد تر از این نمیشه . حالا چکار کنم ؟ خدایا من چه قدر ابلهم
چشمامو بستم و فکر کردم . به حال زار خودم فکر کردم . به بد بختی که برای خودم ساخته بودم. یعنی به همین راحتی دنیای زیبای دختر من تمام شد . به همین زودی ؟ باید به دنیای زن ها سلام میکردم . وای که چه سخته . نمی دونم چه مدت در حال فکر کردن بودم اما اصلا قدرت اینکه از جام بلند شم رو نداشتم . تمام بدم ضعف کرده بود .
با صدای در به خودم اومدم .
ــ کیه ؟
ــ بیام تو ؟
آترین بود . وای اصلا نمی خواستم ببینمش . ازش متنفر شده بودم . اون بود که منو از دنیای زیبای دخترانه بیرو کشیده بود .
آترین ــ رها حالت خوبه ؟ چرا جواب نمیدی؟
من ــ برو آترین . نمی خوام ببینمت .
آترین بدون توجه به حرف من وارد اتاق شد . اخمی روی پیشونیش بود . چشماش ناراحت بود . اومد روی تخت کنارم نشست . سرشو گرفت توی دستش . با صدایی که احتمالا از بغض گلویش دو رگه شده بود گفت :
ــ می دونستم . می دونستم پشیمون میشی .
چند لحظه مکث کرد و بعد سرش رو گرفت رو به روی من و با صدای بلند گفت :
ــ بهت گفته بودم اما خودت اصرار داشتی .
جا خورده بودم . نمی فهمیدم چه اتفاقی داره می افته !
من ــ من ؟ ........ من اصرار داشتم ؟ دیشب ؟ تو...........تو منو
نذاشت حرفم رو ادامه بدم .
آترین ــ خواهش می کنم رها ..... نگو که من به زور از تو خواستم .
یه چیزایی داشت یادم میومد . دوباره نشستم روی تخت . اخم کرده بودم و سعی می کردم به یاد بیارم . سرگیجه ی شدیدی داشتم . دستم رو روی سرم گرفتم . حتما رنگم هم پریده بود . انقدر توی افکارم غرق بودم که نفهمیدم آترین کی از پیشم بلند شد . چند لحظه ی بعد با یه لیوان آب قند بالای سرم وایساده بود . جرق جرق داشت قندارو هم میزد . آب قندو داد دستم و گفت :
ــ دیشب خیلی ترسیده بودم . نمی دونستم چه طوری بیارمت خونه . نمی شد دستتو بگیرم و خیلی بی خیال ببرمت توی خونه و بدمت دست سوگند . از اون طرف هم می ترسیدم بیارمت خونه مامان بابات بگن چرا با تو اومده . گیج شده بودم و اضطراب داشتم . می ترسیدم کسی از کار ما بویی ببره. اما بالاخره دلو زدم به دریا و خودم رسوندمت خونه . من دیشب با ماشین تو رفته بودم مهمونی . رامتین هم با ماشین خودش بود .
با اکراه پرسیدم :
ــ چرا؟
ــ چون رامتین ازم خواست . خودمم نمی دونم چرا ولی خیلی خوب شد چون تونستم باهاش ترو بیارم خونه . راستی رامتین دیشب قبل از این که شما بیاید غیبش زده بود و امروز صبح ساعت نه برگشت . دیشب یه ذره هم خواب به چشمم نیومد .
ــ رامتین امروز صبح اومد ؟ مثل اینکه دیشب مثل شما خیلی بهش خوش گذشته .
ــ رها خواهش می کنم دوباره اینو تکرار نکن . امیدوارم یادت باشه که این خواسته ی هر دومون بود . ولی من قبل از اون به خاطر تو خودم رو کنترل کرده بودم و به تو نزدیک نشدم .
اخم بزرگی کردم و بیرونش کردم .
برام جالب بود که چرا مامانم نمیومد سراغم ببینه چه بلایی سرم اومده . آخرش عزم خودمو جزم کردمو به زور و با درد رفتم از اتاق بیرون . خونه ساکت و آروم بود . رفتم سر یخچال و یه لیوان آب برداشتم و لا جرعه سرکشیدم . رفتم سمت تلفن و یه زنگ زدم به رامتین . بعد از سه تا بوق جواب داد :
ــ بگو رها کار دارم .
ــ سلام
ــ گفتم عجله دارم سلام !
ــ مامان اینا کجان رامتین ؟
ــ تو تو خونه بودی . من می دونم ؟
ــ من الان از خواب پا شدم . راسی دیشب چرا خونه نیومدی ؟
ــ تو چرا با آترین اومدی؟
ــ سوالو نپیچون!
ــاصن میام خونه ببینم چه خبره
ــ باشه فعلا بای
ــ خدافظ
دوباره توی دلم شروع کردم با خودم حرف زدن .
ــ حالا چه خاکی می خوای تو سرت بکنی .
ــ چرا ؟
ــ الان رامتین میاد با این قیافه چه جوری می خوای بری جلوش . حتما میفهمه یه جوری هستی .
ــ ای وای راست میگیا . خوب یه آرایش می کنم نمی فهمه .
ــ بابا رامتین صابغه داره . ممکن نیس نفهمه .
ــ خب یه خاکی تو سرم میریزم دیگه .
همینطوری با خودم درگیر بودم که زنگ درو زدن . دو دستی کوبیدم توسرم . یه رژ لبم نمالیده بودم . قیافه ام عینهو مرده ها شده بود .موهام هم گوریده شده دورم بود . دویدم سمت اف اف درو باز کردم و سعی کردم خونسرد باشم . رامتین اومد تو .
ــ سلام رامتین .
ــ سلام
ــ بگو ببینم دیشب چرا خونه نیومدی ؟
رامتین یه نگاه توی صورتم انداخت . اخماشو کشید تو هم .
ــ رها چرا انقدر رنگت پریده ؟
دستام که یخ یخ بود رو گرفت توی دستش .

 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 14:56 :: نويسنده : ℕazanin

مهمونی خیلی شلوغ بود همه لای هم می رقصیدن . صدای موزیک اونقدر بلند بود کهباید بقل گوش هم حرف می زدیم تا متوجه حرفهای هم دیگهبشیم.
من سر یه بار کوچیک که یه گوشه ی خونه بود نشسته بودمو داشتم از خودمپذیرایی می کردم که یه دفعه صدای آشنایی از کنار گوشم گفت :
آترین ــ افتخار رقصیدن به من می دید مادمازل .
سرمو چرخونم که یه دفعه با آترین چشم تو چشم شدم . حسابی جا خورده بودم . وجود آترین به معنای وجود رامتین هم بود . رامتین مشکلی با این جور پارتی ها نداشت . یعن همیشه با هم میومدیم اما این بار گفت که به آترین اطمینان آنچنانی نداره . ترجیح میداد من نرم . من هم قبول کردم . اما الان اگه می فهمید من اینجام خیلی قاطیمیکرد .
حس کردم رنگم پرید . استرس داشتم . دوست نداشتم رامتین نسبت بهم بی اطمینانبشه .
آترین ــ با شما ام .
تو دلم گفتم به جهنم از قصد که نیست .
ــ یه پیک بزنید بعد .
آترین ــ با کمال میل .
من ــ به سلامتی
آترین ــ به سلامتی
اون موقع من تقریبا زیاد خوردم اما آترین نه . میگفت مستی رو دوست ندارم . میگفت می ترسم دست از پا خطا کنم .
آترین ــ مست نمی کنم چون می ترسم که تو ......تو........... هیچی ولش کن .
منو کشید توی بقلش و به خودش فشارم داد . همون موقع آهنگ عوض شد یه آهنگآروم.آترین دست منو کشید و منو برد وسط پیست .شروع کردیم به رقصیدن. پشت گردن آترینرو گرفتم . اونم کمرمو گرفت . می دونستم که مستم و خیلی تعادل ندارم . اما حس به خصوصی به آترین داشتم . با دوست داشتن فرق می کرد. نمیدونستم اسمشو باید چی گذاشت . سرمو روی شونه ی آترین گذاشتم . اونم سرشو اورد جلو ودر گوشم زمزمه کرد :
ــ رها ..... با تمام وجود عاشقتم . خیلی دوست دارم . هیچوقت منو تنها نزارقول بده . خواهش می کنم . همین الان قول بده . بگو که فراموشم نمیکنی . بگو اگه خطاکنم منو می بخشی . بگو. ترو خدایی که می پرست بگو .
با صدایی که به خاطر مستی ام یکم کش میومد گفتم ... منم اعتراف کردم و قول دادم :
من ــ قول می دم . من بهت قول میدم آترین . منم عاشقتم . منم دوست دارم . تنهات نمی زارم . مطمئن باش . مطمئن باش عشقم !
بر عکس چیزی که فکر میکردم آترین اون قدر خوشحال نشده بود . لبخند میزد ولی لبخندش تلخ بود . مثل اسپرسو ! دستمو گرفت واز اون خونه خارج شدیم . رفتیم توی باغ . خیلی قشنگ بود . خیلی ! رفتیم پشت خونه . توی حیاط پشتی . بر عکس محیط جلوی خونه اونجا خیلی تاریک بود . آترین دستمو تویدستش فشرد .
من ــ آترین اینجا .....اینجا خیلی تاریکه . من می ترسم .
آترین ــ من اینجام . نگرانی واسه چی ؟ ترس واسه چی؟
یه دفعه منو کشید توی بقلش . چشمای سبزش برق می زد . تو چشمام زل زده بود . اونم جادو شده بود . جادوی چشمای من .
آترین ــ می خواستم با خودم مبارزه کنم . نمی خواستم که بهت نزدیک بشم . میترسیدم دست از پا خطا کنم . هنوزم می ترسم . اما نمی تونم . چشمات راحتم نمی ذارن . چشمات جادویی اند رها ! من می ترسم . توالان مستی من می ترسم پشیمون بشی . نمی تونم .... نمی تونم می فهمی رها ؟
من سرمو بالا گرفتم . یه نگاه به ماه انداختم خیلی زیبا بود . گرد گرد مثلیه توپ . بر عکس شب های دیگه که تیرگی و تاری تمام آسمونو پوشونده بود ، امشب آسماننورانی شده بود مهتاب بود . انگار ماه تمام آسمان رو نور افشانی کرده بود .
نمی دونم چه مدت به آسمون زل زده بودم . محوش شده بودم . یه حس عجیبی داشتمکه تا حالا تجربه اش نکرد بودم .
سرمو اوردم پایین و گذاشتم روی سینه ی عضلانی و قوی آترین . بوی عطرش خیلیخوب بود . دوست داشتم با تمام وجود بوش کنم . دستمو پشت آترین گره کردم . سرمو به آرومی از روی سینه اش برداشت و رو به روی خودشگرفت . چشمای سبزشو توی چشمام دوخت . دلم لرزید . گر گرفتم . چشماش حرارت زیادی داشت . عشق توش موج می زد . امابین دریای بی کران عشق چشماش چراغی چشمک می زد . بیشتر زل زدم توی چشماش . میخواستم ببینم که این چراغ کدوم کشتی ایه که آرامش دریا رو بهم زده ؟! یکم دقت کردم . کشتی داشت میومد جلو تر . دیگه پرچمشو هم به وضوح می تونستم ببینم . چیزی کهدریای آرام عشق را دگرگون کرده بود نگرانی بود و ترس به همراه غم که با هم همسفرشده بودند و دریا را موج دار کرده بودند .
ولی چرا ؟ نگرانی از چی ؟ چه چیزی آترین رو نگران می کرد ؟ ترس از چی ؟ غمبرای چی با این دو همسفر بود ؟ نکنه این غم همون غم چشمان خاله سمیرا و عمو سینا ست؟! اما دلیلش چیه ؟
توی افکار خودم غرق بودم . نگرانی چشمای آترین منو هم نگران کرده بود . دوباره سرم رو روی سینه ای که فکر می کردم یه روزی تکیه گاهم میشه گذاشتم . حلقه ی دستامو دورش محکم تر کردم . چونمو گرفت و رو به روی صورتش قرار داد . دوباره توی چشمام زل زد اینبار آروم بود . خیلی آروم . دلم قرص شد . دیگه نگران نبودم . اونم داشت به چشمام نگاه می کرد . نمیدونم چیو داشت از توشون می خوند ؟ نگاشو از چشمام گرفت و به لبام دوخت .
آروم آروم سرشو آورد پایین . چشمامو بستم .نفس های گرمش روی صورتم پخش میشد. چونمو با دستش گرفتو ... قلبم تند تند می زد . آدرنالینخونم حسابی رفته بود بالا . آترین هم دستشو توی کمرم قلاب کرده بود . نفهمیدم چقدرطول کشید .
مست بودم و حال خودم رو نمی فهمیدم . با این کار حالم دگرگون تر شده بود . سرم داغ داغ بود. دوباره توی چشماش نگاه کردم . دستم رو بردم به سمت دکمه های بلیزش . اما دستم رو گرفتم .
آترین ــ نه رها . نه . تو الان مستی . تو ..... تو ..
نذاشتم حرفش رو تموم کنه . انگشت اشارمو روی لبش گذاشتم :
من ــ هیششششششششششششش

 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 14:55 :: نويسنده : ℕazanin

یه دفعه من رو چرخوند به طرف خودش . توی چشمام نگاه کرد . چند لحظه به من خیره مونده بود . یه دفعه دستشو انداخت دور کمرمو منو به خودش چسبوند . زل زده بود توی چشمام . منم همین طور . سرمو به طرف صورتش بلند کرده بودم . چون قدش از من ده پانزده سانت بلند تر بود. سرشو آورد نزدیکو نفهمیدم چی شد که یک دفعه آترین خیلی سریع منو از خودش جدا کرد و با وحشت از در اتاق رفتبیرون .
هنگ کرده بودم . حسابی جا خورده بودم . نمی دونستم قصدش از این کار ها چیه ؟! چرا می ترسه که به من نزدیک شه؟!
لباسمو که بهم آویزون بود رو در آوردم . یه لباس خونگی قرمز پوشیدمو گرفتمخوابیدم . انقدر خسته بودم که فرصت نکردم به کار های آترین فکر کنم .
***********
دو سه روز از اون شب می گذشت . رامتین و آترین با هم رفته بودن مهمونی یکی از دوستای رامتین . حوصله ام خیلی سر رفته بود . رفتم سر گوشیم که یه زنگ به سوگندبزنم بلکه با هم یه جایی رفتیم . رفتم سر کیفم و گوشیمو از توش کشیدم بیرون . خاموشبود . از شب عروسی به بعد توی کیفم مونده بود . شارژ تموم شده بود و خاموش بود .
روشنش کردم و یه زنگ به سوگند زدم .
ــ سلام سوگندی ! چطوری؟
ــ (سکوت)
ــ قهری با من سوگند ؟
سوگند بالاخره با صدای جیغ جیغوش شروع به حرف زدن کرد .
ــ خیلی بی معرفتی رها . خودت که نمی زنگی اون ماسماسکتم خاموش کردی . معلوم نیس با اون پسره چه کار داری می کنی که دیگه به من هم محل نمیزاری؟
ــ حرف دهنت رو بفهم . یعنی چی چیکار میکنم ؟
ــ باشه بابا باشه ترش نکن . چه خبر ؟
ــ هیچی بابا . خیلی حوصله ام سر رفته سوگند . دارم دق مرگ می شم . پاشو بیااینجا یکم با هم گپ بزنیم . میای ؟
ــ نه
ــ چرا ؟
ــ امشب خونه ی دوستم یه پارتی گرفتن . میایبریم؟
ــ راسش نمی دونم . چجوریاس حالا ؟
ــ مثل همون که خونه ی سهیل بود . میرقصیم و می خوریم همین .
ــ خیلی دلم می خواد بیام . اتفاقا رامتین و آترینم رفتن پارتی خونه ی دوسترامتین . احتمالا شب آترین مست بر می گرده .
ــ پس بپر کاراتو بکن یه ربع دیگه دم در خونتونم .
ــ اوکی . بای .
ــ بای
تند و تند یه شلوار لی لوله تفنگی پوشیدم با یه تاپ ساده ی بنفش .یه کفشپاشنه ده سانتی مشکی پوشیدم . یه آرایش ساده کردم و موهامو اتو کشیدم و ریختم دورم . خیلی ساده بودم آرایش نکرده بودم خیلی . اما چشمام ...... خودم هم درکشون نمیکردم . کشش عمیقی داشت وقتی توش زل می زدی دیگه نمی تونستی چشم ازش برداری . انگارجادویی بودن .
بالاخره از چشام دل کندمو مانتومو پوشیدمو رفتم بیرون .
مامان ــ کجا میری ؟
ــ مهمونی . با سوگندم خیالتون راحت .
من و سوگند از بچه گی با هم دوست بودیم و خانواده هامون همو می شناختند . یهجوری سوگند مورد اعتماد مامان و بابا بود .
مامان ــ باشه . برو . مواظب خودت باش . به سلامت .
صدای زنگ در اومد . شالمو انداختم روی سرم ، کیفمو برداشتم و رفتم .
در پرادوی سوگندو باز کردم و پریدم بالا . برعکس ماشین من که یه بنز کوپه بود ، ماشین سوگند شاستی بود و بلند .
سوگند چلپ چلپ منو ماچ کردو بعد گفت :
ــ وایییییییییییییی رهایی چه قدر دلم برات تنگ شده بود .
ــ منم همین طور سوگند . سریع برو که دلم واسه این پارتی ها تنگ شده خیلی . پریشب که عروسی بود نه عین آدم رقصیدم نه تونستم یه ذره به قول بابام زهره ماریکوفت کنم .
ــ واااا چرا ؟ منو بگو گفتم الان چقدر خوش گذشته بهش .
ــ داستان داره .
ــ خوب تعریف کن داستانشو !
ــ ول کن . اصن یادم میاد سر درد می گیرم .
ــ من که ول کن نیستم . رسیدیم بپر پایین .
رفتم پایین . یه خونه ی بزرگ بود توی یه خیابون ...... . با سوگند وارد خونهشدیم . یه باغ خیلی بزرگ بود که وسطش یه خونه ی تریبلکس بود . خیلی قشنگ بود باغشحتی از خونه ی ما هم بزرگ تر بود .
یه ذره که رفتیم جلو یه پسره بدو بدو اومد و تا به ما رسید با سوگند سلامعلیک گرمی کرد و سوگند هم منو به اسم و فامیل معرفی کرد . پسره داشت با تعجب منونگاه می کرد .
سوگند ــ مانی حالت خوبه ؟ یه جوری نگاه میکنی .
مانی ــ آآآآره آره خوبم فقط ...... . نمیاید تو سامان منتظرتونه .
سوگند رو به من گفت :
ــ سامان میزبانه . این مانی هم پسر خالشه .
من رو به مانی ــ خوشبختم .
بعد آسه آسه رفتیم سمت اون خونه .
رفتیم توی خونه و با سامان آشنا شدم و سلام احوال پرسی کردم . بعد هم خواهرسامان مانتو و روسری هامونو گرفت و توی اتاق گذاشت .

 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 14:55 :: نويسنده : ℕazanin

آترین ــ معلومه که حالم بده . خیلی هم بده . تو داری با من چیکار میکنی ؟این چشمات دارن منو میکشن . دارن دیونه ام می کنن .
گنگ داشتم نگاهش میکردم . فاصله ی صورتش تا صورتم چهارپنج سانت بیشتر نبود . با چشمام زل زده بودم توی چشماش . حتی پلک هم نمی زدم . نمیدونستم باید چیکار کنم . قلبم توی سینه ام دیوانه وار می کوبید . رفتار آترین رودرک نمی کردم .
آترین ــ اینطوری زل نزن توی چشام که .....
باز دوباره حرفشو خورد . تصمیم گرفتم از دستش در برم که منو گرفت . این دفعه کامل منو به خودش چسبونده بود . وحشت زده نگاهش می کردم . با تماموجود دوسش داشتم اما نمی دونستم که آیا حس آترینم به من همینه یا نه . همینطور جلو و جلو تر میومد . اصلا ذهنم کار نمی کرد ... نمی تونستم حدس بزنم که چیکار میخواد بکنه ... ناخودآگاه چشمامو بستم و سرمو به دیوار پشتم فشار دادم . فشار دستش روی بازوهام که تا همین چند لحظه پیش داشت انقدر زیادبود که داشتم له میشدم ، یکدفعه کم شد . کم وکم تر تا لحظه ای که دیگه حسش نکردم . چشمام رو آروم آروم باز کردم . دیگه آترین رو جلوم نمی دیدم ... سرمو پایین انداختم ... روی زمین نشسته بود و شونه هاش میلرزید ... داشت گریه میکرد . با تعجب نگاهش کردم . معنی رفتاراشونمی فهمیدم . نشستم کنارش . سرشو آورد بالا .
ــ چرا ......چرا ...
نذاشت حرفمو تمو کنم .
آترین ــ چرا چی ؟ چرا مثل روانی ها رفتار می کنم ؟ تونمی دونی ؟ چشمات نمی دونن؟ چرا با من اینکارو کردی ؟ چرا رها ؟ (بعد با صدای بلندگفت ) چرا ؟ جوابم رو بده !
شوکه شده بودم . وحشت کرده بودم . گیج بودم . نمی فهمیدم چه اتفاقی داره میوفته . سرم گیج رفت . دستم رو گذاشتم رویپای آترین چشامو بستم . می دونستم رنگم پریده . عرق سرد روی همه جای بدنم نشسته بود .
آترین ــ رها حالت خوبه ؟ رها ........ جوابمو بده حالتخوبه ؟
دستشو گرفتم و توی دستم فشردم و گفتم :
ــ خوبم ......خوبم
آترین ــ چت شد یه دفعه ؟
ــ یکم سرم گیج رفت .
یه دفعه منو کشید توی بغلش .
آترین ــ الهی بمیرم که باعث شدم رهام حالش بد شه ! میخوای بریم تو ؟ اصن اگه حالت خوب نیست بریم بیمارستان .
ــ نه آترین آروم باش . خواهش میکنم شلوغش نکن .
ــ آخه ......
بعدم دستمو گرفت واول خودش بلند شد و بعد منو بلند کرد . دوباره منو کشید توی بقلش و با هم به طرفخونه رفتیم . نزدیک در خونه که شدیم از آغوشش اومدم بیرون و رفتیم توی خونه. باباماومده بود و حمام کرده بود و داشت لباساشو می پوشید .
سریع رفتم توی اتاق جوراب شلواریم رو پوشیدم مانتوموپوشیدم وشالمو انداختم روی سرم و رفتم توی حال . همه آماده بودیم . سوار ماشین باباشدیم . سر راه مامانم از آرایشگاه برداشتیم و رفتیم .
اون شب از عروسی هیچی نفهمیدم . فقط توی فکر حرفای آترینبودم . راستش نمی تونستم باورشون کنم . اگه منو دوست داشت پس چرا گریه می کرد ؟ چراپریشون بود ؟ چرا می گفت من با بقیه فرق دارم ؟ چرا توی چشماش غم داشت ؟ چرا پریشونبود ؟ چرا قبل از این نمی خواست به من نزدیک بشه؟
داشتم خل می شدم . نمی فهمیدم معنی رفتار های تضاد آترینچیه ؟
*************
شب همه خسته وکوفته برگشتیم خونه . با این که من خیلی نرقصیده بودم ولی خوب خسته بودم. طبق عادتهمیشگی با لباس مهمونی روی مبل ولو شدم . خبری از آترین نبود . ولی ماشینم تویپارکیینگ بود ! حتما رقته بود توی حیاط پشتی ! پاتوق همیشگی منو تصاحب کرده بود . آخه من همیشه وقتی ناراحت بودم یا دلم می گرفت می رفتم توی حیاط پشتی .
همینجوری روی مبل ولو شده بودم و کانال ها رو این ور اونور می کردم . مامان داشت بهم غر می زد و می گفت :
ــ بچه برو لباسات رو عوض کن بگیر بخواب . ساعت دو نیمهنصف شبه . من که دارم بی هوش میشم . میرم بخوابم . شب بخیر !
ــ باشه میرم . شب بخیر .
داشتم یه سریال رو توی یکی از این کانال ها می دیدم . یهنیم ساعتی طول کشید تا رفتم توی اتاق . رفتم توی اتاق . جوراب شلواریمو در اوردم . وایساده بودم وسط اتاق . یه دفعه از پشت زیپ پیراهنم آرومآروم اومد پایین . فهمیدم آترینه . خواستم حرفی بزنم ولی بعدش پشیمون شدم ... میخواستم ببینم این بار چیکار میکنه . بعد از این کهزیپم رو کامل آورد پایین .دستاشو آروم و نوازش مانند به پشتم کشید . یواش یواشدستاش رو آورد بالا تر تا رسید به گردنم . گرمای لباش روی گردنم تمام بدنم رو داغکرده بود .
گر گرفته بودم . قلبم دیوانه وا تویسینه ام میزد . تند و تند نفس می کشیدم . نمی دونستم باید چیکار کنم . از بودن باآترین لذت می بردم . ولی می ترسیدم . ازش مطمئن نبودم . رفتار هاش متغیر بود . نمیدونستم اگه کاری کنه پاش وای میستهیا نه . احساس نا امنی میکردم . بهش اطمینان نداشتم .

 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 14:49 :: نويسنده : ℕazanin

آترین داشت از کافی شاپ میومد بیرون که گارسون جلوشو گرفت و ازش خواست که سلف من رو حساب کنه .
توی محوطه ی کاخ داشتم برای خودم قدم می زدم که سر و کلش پیدا شد .
من ــ بر خرمگس معرکه لعنت .
آترین ــ باشه . باشه . رها بهم می رسیم .
محل نزاشتم و یکم پیاده روی کردم و بعد دوباره پیاده برگشتم خونه .
*********
چند روزی از اون قضیه می گذشت . بی محلی من و نگاه های آترین ادامه داشت . نگاهاش اصلا هیز نبود . توی نگاهش غم داشت . انگار چشماش داشتن ازم خواهش می کردن که جلوش آفتابی نشم . انگار می خواستن یه چیزی رو بهم بفهمونن اما من متوجه نمی شدم . برق غم چشماش مثل خاله سمیرا بود . مثل این که همشون ازم خواهش می کردن .
از وقتی آترین اومده بود ماشیین منو تصاحب کرده بود و منم به رامتین غر می زدم و بالاخره قبول کرده بود که هر جا می خوام منو ببره . حتی وقتی با دوستام هم بیرون میرفتم این رو باید با خودم می بردم .
رامتین هم بدش نمی اومد . پسر خوش تیپ و خوشگلی بود . برای دختر ها زبون می ریخت و سر به سرشون می ذاشت . فقط خدا میدونه چند تا دوست دختر داره . خیلی شیطون بود . دوستای منم که همه ماشالله منتظر بودن یکی بهشون بگه سلام ، دیگه ولش نمی کنن .
***********
روز عروسیه دختر خالم بود . توی اتاقم بودم و داشتم کارامو میکردم . داشتم تند و تند آماده میشدم که برم آرایشگاه . یه لباس اسپرت پوشیدمو از اتاق زدم بیرون . روی نرده ها لیز خوردمو رفتم وسط حال. مثل همیشه با رامتین رفتم .
چهار پنج ساعت بعد کارام تموم شدو برگشتم .خونه خیلی وقت نداشتم . عجله ای دویدم سر کمد لباسم رو که یه پیراهن کوتاه مشکی دکلته بود رو برداشتم و پوشیدم . زیپ لباس پشتم بود هر کاری کردم نتونستم ببندمش . با خودم شروع به غرغر کردم .
ــ آخ حالا چکار کنم . ای بابا عجب مصیبتی .
مامان هنوز توی آرایشگاه بود قرار بود اونجا آماده شه و بریم دنبالش .
از سر ناچاری رامتینو صدا کردم .
ــ رامتین ........رامتین داداشی .......یه لحظه میشه بیای ؟
هیچ جوابی نشنیدم که یه دفع در باز شد . پشت به در وایساده بودم .
من ــ رامتین میشه این زیپ پشت لباسمو ببندی .
سریع موهامو که آرایشگاه یکم فرش کرده بود و لوله شده بود رو از پشتم ریختم روی شونم . آروم آروم زیپم بالا کشیده شد .
من هم برگشتم که یه دفعه نگاهم توی نگاه آترین گره خورد . جا خوردم . خیلی خجالت کشیدم . قلبم تند و تند توی سینه ام می کوبید . هنگ کرده بودم . داشتم مات مات به آترین نگاه می کردم به برقی که توی نگاهش بود . به اخم کمرنگ روی پیشونیش .
دلم می خواست ذهنش رو بخونم . می خواستم بدون که اونم همون حسی که من بهش دارمو داره؟ مخم داشت می پکید .
نمی دونم چه مدت بود که همینطور مات داشتم بهش نگاه می کردم . بالاخره آترین نگاهشو از من گرفت و به سمت در رفت . به در که رسید یه لحظه وایساد . مثل اینکه می خواست یه چیزی بگه . اما نه . دوباره راه افتاد و رفت . هنوز توی شوک بودم .
یواش یواش خودمو جمع و جور کردم . سریع آماده شدم و کفش های پاشنه داره جلو باز مشکی ام رو پوشیدم و یه کیف مجلسی کوچولو برداشتم .
هنوز بابا نیومده بود . از اتاقم در اومدم رفتم توی حال از آترین خبری نبود . می خواستم یکم قدم بزنم . رفتم توی حیاط پشت خونه . حیاط که نه تقریبا باغ بود . خیلی دوسش داشتم جای اروم و دنجی بود . هوا عالی بود . رفتم توی حیاط پشتی .
صدای یه نفر می اومد . اما واضح نبود نمی فهمیدم چی میگه . گفتم لابد رامتین داره با موبایلش حرف میزنه . آخه خیلی اوقات می اومد اینجا . آروم رفتم جلو که متوجه نشه .دیگه کامل متوجه می شدم چی میگه .
ــ خیلی خری خیلی . آخه چرا ؟ چرا یکاره پاشدی رفتی ....
ادامه ی حرفشو خورد . پای چپشو گذاشته بود به دیوار . سرشم تکیه داد به دیوار و یه پک محکم به سیگارش زد و دودش رو داد بیرون . دوباره شروع کرد به حرف زدن .
ــ چرا نمی تونی بفهمی که نباید بهش نزدیک شی . اون ...... اون با بقیه فرق داره . اما تو همونی هستی که.......
دوباره ادامه ی حرفشو خورد و یه پک دیگه به سیگارش زد. اصلا نمی فمیدم منظور حرفاش چیه ؟
ــ داری دیونه ام میکنی ! تو یکی داری عقل از سرم می پرونی . این چشمات . همین دوتا که باهاش به من زل زدی . همینا منو اسیر کرده .
چی داره با من حرف میزنه . رفتم جلو تر . رفتم لای درختا . رو به روش وایسادم .
من ــ تو ......تو داری چی میگی آترین ؟ حالت خوبه ؟
سیگارشو انداخت روی زمین و زیر پاهاش لهش کرد . چند تا نفس عمیق کشید و یه دفعه عین یه شیر پرید جلوم . عقب عقب رفتم . خوردم به دیوار . دستاشو گذاشت روی دیوار بقلم . تسلط کاملی روی من داشت . با چشمای سبز خوشگلش به من زل زد .

 
جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 18:41 :: نويسنده : ℕazanin

رامتین زیر لب با خودش زمزمه کرد :
ــ خدایا این چه بلاییه که داره سر ما نازل میشه ؟
در اتاقمو بستم و خودمو پرت کردم روی تخت و بلند بلند شروع به گریه کردم . در همون حال با خودم میگفتم : اون اصلا از تو خوشش نمیاد . اگه غیر از این بود که این کار هارو نمی کرد . ولی من ....من ......من آترینو دوست دارم . اما اون منو هیچی حساب نمیکنه . آخه چرا ؟؟؟
اونروز هر چی مامان اینا بهم اصرار کردن صبحانه و نهار نخوردم و گفتک اشتها ندارم . ساعت نزدیک چهار بعد از ظهر بود که رامتین اومد توی اتاقم .
رامتین ــ رها جونم چته تو امروز ؟
من ــ جوری نیستم .
رامتین ــ از چشمای سرخت کاملا مشخصه . تا نگی چته من ولت نمیکنم .
من ــ گفتم که خوبم حالا برو .
رامتین ــ خواهر کوچولوی خودمی . من که میدونم چته آخه . چرا نمی خوای با من حرف بزنی ؟ تو از آترین خوشت میاد نه ؟
یه دفعه حس کردم خون به صورتم دوید و صورتم سرخ شد .
رامتین ــ ای شیطون . حرفم نزنی صورتت و چشات همه چیزو به من میگن .
بعدم یه چشمک با مزه زد و از اتاق خارج شد .
اون شب به زور با یه عالمه فکر خوابم برد.دیگه حاضر نبودم حتی ریخت آترینو ببینم . پسره ی خود شیفته ی یالغوز . صبح که از خواب پاشدم دیگه حوصله ی توی اتاق موندنو نداشتم . نمی دونستم روی چیه من حساسه . می خواستم همه جوره امتحانش کنم ببینم چه جوری بیشتر عذاب میکشه . پس رفتم حمام یه دوش جانانه گرفتم . شلوار گرم کن تنگ نایکم که مشکی بودو پوشیدم . با یک بیکینی ورزشی صورتی جیغ و روش یه سویشرت مشکی از سر شلوارم . زیپ سویشرتم رو تا وسطای بیکینی ام باز گزاشتم . یقه ی بیکینی ام خیلی باز بود . یه رژ صورتی جیغ زدمو یه خط چشم توی چشمام کشیدم با ریمل . عالی شده بودم . موهامو اتو کرده دورم ریخته بودم . مانتومو برداشتم با روسری . به هوای این که می خواستم برم باشگاه .
از پله ها رفتم پایین .مانتو وشالمو انداختم روی مبل و رفتم توی آشپز خونه . بابا رفته بود سر کار و مامانم رفته بود خرید . رامتین و آترین سر میز صبحانه بودند . بی توجه به اترین به رامتین سلام کردم.
رامتین ــ او لالا ببین چه کرده . باشگاه تشریف می برین ؟
من ــ آره
رامتین ــ خانوم برسونمتون .
من ــ خودم میرم .
از وقتی وارد آشپز خونه شده بودم سنگینی نگاه آترینو روی خودم حس می کردم . همینطور که رامتین داشت سر به سر من میزاشت یه دفعه آترین شروع به سرفه کردن کرد و بعد رفت بیرون یه هوایی بخوره.
من ــ رامتین این چشه ؟ چرا تا من جلوش آفتابی میشم در میره ؟
رامتین خنده ی محسوسی کرد و شونه هاشو انداخت بالا .
نمی دونستم چه اتفاقی داره می افته ! رامتین هم مشکوک بود. داشتم دیونه میشدم . همینطور که زیر لب غر غر می کردم از آشپز خونه اومدم بیرون . مانتومو پوشیدم شالمو انداختم روی سرم و از خونه زدم بیرون . تند و تند رفتم سمت پارکینگ . خبری از آترین نبود !
من ــ اصن به من چه هر گوری می خواد رفته باشه .
وارد پارکینگ شدم . هیچ خبری از ماشینم نبود .
من ــ آتریییییییییییییییییییییی یییییییین . می کشمتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت .
ولی سویچمو از کجا .........ای وای دیروز یادم رفته بود سویچمو از روی میز بردارم . دست از پا دراز تر با یه اخم گنده رفتم توی خونه .
رامتین ــ چی شد برگشتی ؟
من ــ پسره ی بی شعور ماشینمو برده .
رامتین زد زیر خنده .
من ــ هر هر هر . بده من اون سویچتو .
رامتین ــ نمی دم .
من ــ بده دیگه
رامتین ــ تو الان خیلی عصانی هستی . میزنی ماشینمو در به داغون می کنی . یه ماهه این عروسکو خریدم .
ماشین رامتین یه آودیه سیاه بود که تازه خریده بود . منم ماشینشو خیلی دوس داشتم . خلاصه با اون ماشین دخترای زیادی رو تور کرده بود .
من ــ باشه رامتین خان . تلافی میکنم .
رفتم توی اتاق و لباسام رو عوض کردم و دوباره از خونه زدم بیرون و پیاده رفتم سمت کاخ نیاوران . از بس این آترین حرسم داده بود نتونسته بودم صبحونه بخورم . تقریبا رسیده بودم به کاخ که یه دفعه ماشینمو کنار خیابون دیدم . هیچکس توش نبود .
من ــ پس اونم اینجاست .
خیلی خونسرد به راهم ادامه دادم و رفتم توی کاخ . یکم پیاده روی کردم و بعد رفتم توی کافی شاپش . خدا رو شکر زمان صبحانه اش هنوز تموم نشده بود . رفتم یه سری خرت و پرت از سلفش برداشتم رفتم سر یه میز نشستم .دولپی مشغول خوردن بودم . معمولا وقتی عصبی میشدم خیلی می خوردم . زیر لب با خودم گفتم :
ــ پسره ی یالغوز . فکر کرده کیه ؟ هی برای من کلاس بالا می زاره . ایشششششششششششششش.
ــ نخور انقدر ! ببخشید !
من ــ چیه ؟ تو که چشم دیدن منو نداری که !
آترین با اخم گفت :
ــ کی گفته ؟
منم با اخم ــ کارات !
آترین ــ مگه چی کار کردم .
من ــ هیچی !
بعد بلند شدمو از کافی شاپ رفتم بیرون آترین اومد دنبالم .
آترین ــ رها ......رها ......با تو ام وایسا .

 

 

ادامه چند روز دیگه

 
جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 18:40 :: نويسنده : ℕazanin

من ــ گفتم که نه . نمیام . همین الان هم بیا ... اکه حرفی داری همینجا بزن .
با لحنی ملتمسانه گفت :
آترین ــ رها ! ... خواهش میکنم ... یه چیزایی رو باید بدونی .
ــ خوب همینجا بیا بگو .
آترین ــ باشه نیا . من امشب نمی تونم بیام . شاید فردا بیام شایدم پس فردا شاید یه هفته ی دیگه ... نمیدونم ... شاید دیگه نتونم این حرف ها رو بهت بزنم ... اما مطمئنم که اگه بشنوی به نفعته .
من ــ نمی فهمم چی میگی ؟!
ــ بوق بوق بوق
گوشی رو قطع کرده بود . خیلی گیج شده بودم . دلواپس شده بودم . انگار توی دلم رخت چنگ میزدن ! این که تا همین الان خوب بود ... چرا یه دفعه اینطوری شد ؟
روی مبل نشستم و شروع به جویدن گوشه ی ناخنم کردم . چقدر این چند وقت به آترین فکر کرده بودم ... به دلیل این رفتار هاش ... به خودش ... به حرفایی که میخواست بهم بزنه ... یعنی چی میخواست بگه ؟
صدای رامتین منو از فکر کشید بیرون :
رامتین ــ بهش فکر نکن ! ... خودش خوب میشه .
سرمو به سمت رامتین چرخوندم و گفتم :
ــ تو میدونی چرا اینطوری میکنه نه ؟
رامتین ــ فکر کن میدونم . که چی ؟
این بار کاملا سمتش چرخیدم و گفتم :
ــ خوب بگو چشه ؟ ... چرا اینجوری میکنه ؟
رامتین ــ اگه بخواد خودش بهت میگه .
ملتمسانه گفتم :
ــ رامتین !
رامتین ــ تو این یه مورد من نمیتونم کاری بکنم ... همه اش به خود آترین مربوطه .
نفس عمیقی کشیدم و باز دوباره به فکر فرو رفتم ...
**********
ساعت یک نصفه شب بود و هنوز خبری از آترین نشده بود . رامتین که خیلی بیخیال روی مبل نشسته بود و با گوشیش بازی میکرد . فقط من بودم که دلم داشت چنگ چنگ میشد و نمیدونستم چه اتفاقی داره میفته . یعنی آترین کجا رفته ؟ ... روی تختم دراز کشیده بودم بلکه خوابم ببره . ولی نمیتونستم حتی یه لحظه پلک هام رو روی هم بذارم . خیلی آشفته بودم ... خیلی !
سرم رو لای پتو کرده بودم و سعی میکردم مغزم رو از افکارم خالی کنم که زنگ گوشیم به صدا در اومد . سراسیمه گوشی رو از میز کنار تختم برداشتم و سریع جواب دادم :
ــ الو آترین ؟
آترین ــ رها ؟
صداش برای یه لحظه تنمو به لرزه انداخت . چرا اینجوری بود ؟
ــ بله ؟
آترین ــ هنوزم روی حرفت وایسادی ؟ ... نمیخوای به حرفام گوش بدی ؟
ــ میای اینجا ؟
آترین ــ نه !
ــ پس ...
آترین ــ میام دنبالت .
ــ نصفه شب کجا باهات بیام ؟ ... خل شدی ؟
چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت :
آترین ــ خداحافظ !
و بدون اینکه بذاره حرفی بزنم قطع کرد .
خیالم یکم از اینکه حالش خوب بود راحت شده بود .. اما لحن آشفته اش بدجوری ذهنم رو شغول کرده بود .
********
صبح ساعت 8 از خواب بیدار شدم . سریع از تخت بلند شدم و رفتم سراغ پنجره . ماشینم دم در بود .
پس آترین اومده . با عجله با همون بلیز و شلوار طوسی ام از پله ها پایین رفتم . آترین روی مبل نشسته بود و سرش رو توی دستش گرفته بود .
کنارش نشستم :
من ــ آترین !!
آترین ــ بیدار شدی ؟ متوجه نشدم .
من ــ چت شد دیشب؟
آترین ــ ولش کن .
من ــ پرسیدم چی شده ؟
آترین که معلوم بود حسابی ذهنش مشغوله با فریاد نسبتا بلندی گفت :
آترین ــ میگم ولش کن .
یه لحظه جا خوردم . شوکه شده بودم . خدایا این چش شده ؟ چرا وقتی چشمش به من میوفت اینطوری میکنه .
من ــ بده من سوییچمو
آترین سوییچ انداخت روی میز و بلند شد رفت سمت دستشویی . بغض کرده بودم . نمی تونستم این طور کم محلیه آترینو ببینم . دوست نداشتم سرم داد بکشه . نرم نرمک به طرف اتاقم می رفتم که بین راه بغضم سر باز کرد . بی صدا اشکام روی گونه هام ریخت . همین طور به توجه به راهم ادامه میدادم که صدای رامتین از پشت سر بلند شد :
ــ بیدار شدی ؟ آترین پیداش نشده ؟
تند تند اشکامو پاک کردم و با صدایی ک سعی می کردم نلرزه گفتم :
ــ چرا اومده
رامتین ــ کی ؟
با بی حوصلگی گفتم :
ــ چه میدونم .
رامتین اومد جلو و توی چشمام نگاه کرد
رامتین ــ رها گریه کردی
دوباره بغض کرده ام و با صدایی که لرزش محسوسی داشت گفتم :
ــ نه دیشب دیر خوابیدم چشمام قرمز شده .
رامتین ــ به هر کسی دروغ بگی به من یکی نمی تونی دروغ بگی . چرا گریه کردی ؟
ترجیح دادم جوابش رو ندم . به خاطر همین وارد اتاق شدم و درو بستم .

 
جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 18:37 :: نويسنده : ℕazanin

خندیدم و و به سمت پله ها رفتم . رامتین هم سراسیمه رفت پایین . تا رسید به آترین بازوشو دور گردنش حلقه کرد و گفت :
رامتین ــ چطوری داداش ؟
آترین که با زور رامتین به سمت پایین دولّا شده بود گفت :
آترین ــ والا خوب بودم ... الان داری خفه ام میکنی !
دویدم سمت اتاقم . لباسامو عوض کردم و یک تاپ طوسی با شلوارک لی پوشیدم . موهای بلندم رو که تا پایین کمرم می رسید رو شونه کردم و ریختم دورم . یه دمپایی لژ دار سفید پوشیدمو از اتاق رفتم بیرون . می خواستم از پله ها پایین برم که رامتین با اخم صدام کرد که برم تو اتاقش . وارد اتاقش شدم و گفتم :
ــ چیکار داری ؟
رامتین ــ رها برو لباست رو عوض کن .
من ــ چرا ؟
رامتین اومد موهامو ناز کرد و گفت :
ــ خواهری گلم برو لباست رو عوض کن . لا اقل شلوار بپوش با تی شرت .
من ــ نمیخوام ! ... مگه چشه ؟
رامتین یه دستش رو کرد لای موهاشو با حالت کلافه ای گفت :
ــ برو اذیت نکن !
من ــ آخه چرا ؟
رامتین که اعصابش داغون شده بود با داد گفت :
ــ همین که من میگم .
من که حسابی شوکه شده بودم . زبونم بند اومده بود و اصولا لوس بودم . رامتین هم معمولا از گل نازک تر بهم نمیگفت واسه همین از این دادش بغض توی گلوم نشست و اشک هام گوله گوله پایین ریخت . با نفرت به رامتین نگاه کردم و رومو برگردوندم . رفتم سمت در که دستمو از پشت کشید .
رامتین ــ رها جونم ! خواهر عزیزم ! الهی قربون این اشکات بشم که گوله گوله داره میریزه پایین . آخه عزیزم لباست خیلی بازه . خب آترینم ... درسته که از بچگی با هم بزرگ شدیم . اما ...
ادامه ی حرفشو خورد و منو کشید تو بقلش . منم اونجا بغضم ترکید و بلند بلند شروع به گریه کردم .
رامتین ــ آخه من با این آبجی کوچولو ی لوسم چکار کنم .
موهامو پریشون کرد و سربه سرم گذاشت . دستاشو اورد روی صورتمو اشکامو پاک کرد و گفت :
رامتین ــ من چطور تونستم اشک تو رو در بیارم .
منو به خودش فشار داد که یه دفعه صدای در اومد . از پشت در صدای آترین بلند شد :
ــ اجازه هست ؟
بلا فاصله بی رو در وایستی و بدون اینکه منتظر جواب باشه درو باز کرد و اومد تو . رامتین پشتش به در بود و منم توی آغوشش جا خشک کرده بودم . آترین با دیدن این صحنه کپ کرد و گفت :
ــ رامتین من میرم پایین بیا .
رامتین ــ باشه داداش برو الان میام .
دیگه صدایی از آترین نیومد پس رفته بود . رامتین روشو کرد طرف من و گفت :
رامتین ــ بدو برو لباست رو عوض کن .
بالاخره لباسامو به اصراره رامتین عوض کردمو رفتم پایین . آترین یه جور خاصی نگاهم می کرد . متوجه منظور اون نگاه نمی شدم . آخه چرا اینطوری نگاه میکنه ؟ چرا نگاهش نامطمئنه؟ چرا اکراه داره ؟
یه دفعه آترین از جاش بلند شد و به طرف حیاط رفت . خیلی مستاصل به نظر می اومد . دستپاچه بود . فقط می خواست سریع از خونه بزنه بیرون . رفت توی باغ و در رو پشت سرش محکم بست . من هاج و واج داشتم نگاه می کردم . رامتین دوید پشت سر آترین و رفت توی باغ .
نمی دونستم چه اتفاقی داشت می افتاد . چرا آترین یه دفعه بی خبر و تنها برگشته بود ایران ؟
اخلاقش چرا انقدر متغیر بود ؟ منظور حرف های نا تمام رامتین چی بود ؟ چرا نگاهای اترین یه طور خاص بود ؟ یهو چش شد ؟
یه دفعه رامتین با عجله اومد و سوییچ ماشین منو خواست که بهش دادم .
ــ رامتین چرا سوییچ من ؟
شونه ای بالا انداخت و گفت :
رامتین ــ نمی دونم . خودمم دارم شاخ در می آرم از کار های این پسر !!
ــ رامتین وایسا منم میام .
رامتین ــ من جایی نمیرم . الان میام .
دوید بیرون و یه دقیقه بعد برگشت .
ــ چی شده ؟
رامتین ــ من نمی دونم این پسره چش شده .
ــ یعنی چی ؟
رامتین دستی لا به لای موهاش برد و با عصبانیت گفت :
رامتین ــ نمی دونم ! نمی دونم !
بعد هم زیر لب و آروم گفت :
رامتین ــ خدا بخیر کنه امشب رو !
مامان که شوکه شده بود و حرف نمی زد . منم سردرگم بودم . هنگ کرده بودم . دویدم سمت گوشی ام شماره ای که امروز باهاش زنگ زده بود رو گرفتم . بعد از هفت هشت تا بوق داشتم نا امید می شدم که برداشت .
آترین ــ چرا زنگ زدی ؟
من ــ آترین چت شده ؟ چرا اینجوری می کنی ؟
آترین ــ آماده باش میام دنبالت .
من ــ نمیام !
آترین ــ خواهش می کنم رها . باید باهات حرف بزنم .
یعنی همون حرف هایی که اون روز نگفته بود رو میخواست بگه ؟ ... اما چه دلیلی داره که بخوام باهاش برم ؟ ... چرا همینجا بهم نگفت ؟

 
جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 18:37 :: نويسنده : ℕazanin

با تردید گفتم :
ــ آترین ؟
آترین ــ اااا شناختی ؟! ... چه عجب !
با خوشحالی ای که نمیدونم از کجا اومده بود پرسیدم :
ــ چطوری ؟
آترین ــ عالیم !
ــ چرا به موبایلم زنگ زدی ؟
آترین ــ چون می خواستم با خودت حرف بزنم.
ابروهامو دادم بالا !! ... میخواست با من چی بگه ؟
ــ از اونجا خیلی گرون در میاد .
آترین ــ از کجا ؟ من ایرانم !!!
انقدر یهو تعجب کردم که با صدای تقریبا بلند گفتم :
من ــ چــــــی ؟ ایرانی ؟! چطور ؟ چرا ؟
یه لحظه ترسیدم . واسه همین سریع پرسیدم :
ــ ببینم ! نکنه اتفاقی افتاده ؟!
آترین ــ نه نگران نباش اتفاقی نیفتاده .
با تردید گفتم :
ــ پس چرا ...
حرفمو برید :
آترین ــ خب یه ماه آخر تعطیلی ها رو اومدم ایران .
ــ الان کجایی ؟
آترین ــ توی فرودگاه .
ــ خب بیا اینجا ! نه نه ! ... میام دنبالت .
آترین ــ خودم میام
با لحن لجباز گفتم :
ــ بیخود ! اومدم .
گوشی رو قطع کردم و تندی آماده شدم . یه مانتوی بلند و گشاد سبز پوشیدم با لگینز مشکی و کیف مشکی . سوییچ ماشینو برداشتم . روسریمو پیچیدم دور سرم و کفش های پاشنه دار سبزم رو پام کردم . تندی از مامان اینا خداحافظی کردم و دویدم سمت ماشینم . عینک آفتابیمو از توی کیفم کشیدم بیرون و کیفمو انداختم کردم روی صندلی کناری . ضبط رو روشن کردم . با سرعت 130 داشتم ویراژ می دادم . سه ربع بعد رسیدم دم فرودگاه ماشین رو با خواهش و التماس گذاشتم جای تاکسی ها و دویدم توی سالن . داشتم خیلی مستاصل این ور اون ور رو نگاه می کردم که یه دفعه یه نفر از پشت منو گرفت و گفت :
ــ اگه گفتی من کیم ؟
ــ آتریــــــــــــــن !!
آترین ــ بدو بریم سوار شیم که خیلی خسته ام .
ــ ای وای یه چیزی یادم رفت !
آترین ــ چی شد ؟
ــ هیچی . اول میریم یه جا نهار می خوریم بعد میریم خونه .
آترین ــ چرا ؟
ــ یادم رفت به مامان بگم تو اومدی .
آترین با خنده گفت :
ــ می ترسی گشنه بمونم .
من ــ آره خوب ... مامان رو که میشناسی ؟
خندید و گفت :
آترین ــ باشه بریم .
دوتایی سوار ماشینم شدیم و رفتیم . توی راه که بودیم خیلی دلم می خواست ازش دلیل کار اون شبش رو بپرسم . اما جلوی خودمو گرفتم و ساکت شدم .
جلوی یه رستوران خوب پارک کردم و از ماشین پیاده شدم .
با هم وارد رستوران شدیم . غذامونو با صحبت های معمولی مثل احوال پرسی و این چیزا خوردیم . به خونه که رسیدیم ، زنگ درو زدم .
مامان ــ کیه ؟
من ــ منم مامان !
مامان درو باز کرد . من جلوتر رفتم . آترین کنار در وایساده بود . طوری که از توی خونه دیده نمی شد.
مامان ــ خوش اومدی مادر .
من ــ یه سورپرایز دارم .
مامان ــ خیر باشه .
یه دفعه آترین اومد جلوی در وایساد و با نیشی باز گفت :
آترین ــ سلام خاله جون !
مامان ــ وای آترین جان !! شما کجا ؟ اینجا کجا ؟؟
آترین ــ خاله جون من که همیشه مزاحم شما بودم و هستم .
مامان با دست به داخل اشاره کرد و گفت :
مامان ــ بفرمایید تو . راستی ! ... مامان اینا کجان ؟
آترین ــ خونمون . امریکان . من تنها اومدم .
مامان ــ آها پس رها به خاطر تو انقدر عجله داشت .

 
جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 18:37 :: نويسنده : ℕazanin

دستی به صورتم کشیدم . با حس کردن خیسی اشک روی صورتم جا خوردم . چرا باید واسه ی همچین چیزی گریه ام بگیره ؟ ... قبول داشتم که بخاطر رفتار رامتین و بابا خیلی لوس شده بودم اما نه در حدی که بخوام واسه ی موضوع به این مسخرگی گریه کنم .
اشکامو از روی صورتم پاک کردم و به خودم گفتم :
ــ ای دختره ی خر ! ... اخه گریه واسه چیه ؟ ... یعنی انقدر ضعیفی ؟ ... نچ نچ نچ ... خاک تو سرت بچه که نیستی آخه !
مشغول کلنجار های درونیم بودم که با صدای در به خودم اومدم :
ــ کیه ؟
آترین ــ آترینم می تونم بیام تو ؟
با حرس گفتم :
ــ نه خیر !
آترین ــ باشه ! ... رسم مهمان نوازی شما رو هم فهمیدیم رها خانوم .
به ناچار گفتم :
ــ میام پایین !
آترین ــ بی خیال ! ... میخواستم باهات حرف یزنم الان دیگه پشیمون شدم .
سریع از جام بلند شدم و دویدم سمت در . با شتاب بازش کردم اما دیر شده بود ... آترین داشت از پله ها پایین میرفت .
ــ وایسا !
نچرخید سمتم و همونطور که وسط پله ها وایساده بود گفت :
آترین ــ بیخیال رها .
بعد هم سریع از پله ها پایین رفت و از دیدم خارج شد . دستی روی پیشونیم گذاشتم و باز دوباره توی اتاقم رفتم . ذهنم حسابی مشغول شده بود . چی بود که باید به من میگفت ولی پشیمون شد ؟
همونطور که فکر میکردم رفتم دستشویی صورتم رو شستم . بعد هم تحدید آرایش کردم و پایین رفتم . از وقتی قدم داخل حال گذاشتم متوجه نگاه سنگین آترین روی خودم شدم . ولی به روم نیاوردم و سنگین و رنگین با یه لبخند مضحک روی مبل نشستم . نگاه منتظرم رو توی چشمای زمردی اش انداختم . میخواستم بیاد و چیزی رو که میخواد ، بگه . اما نیومد که نیومد . شاید واقعا پشیمون شده بود .شایدم به نظرش خوب نمیومد که از کنار رامتین بلند بشه و بشینه پیش من .
زنگ ساعت پنج بار زد . آترین و رامتین با هم گرم گرفته بودند و می گفتن و می خندیدن . منم داشتم با مامانم و خاله سمیرا حرف میزدم. بابا و عمو سینا هم با هم در مورد اقتصاد و قیمت دلار و یورو و درهم صحبت میکرد . خاله سمیرا شروع کرد از امریکا گفتن . از خوبی هاش از قیمت گوشت و مرغ و ماهی و کلا یه عالمه این چیزا ... هر چند غربت و دلتنگی توی تک تک کلماتش موج میزد .
دیگه ساعت هفت و نیم شب بود که خاله سمیرا اینا عزم رفتن کردند . هنوز هم حواصم به آترین بود اما خوب اون انگار واقعا از گفتن حرفش پشیمون شده بود !
******
دو هفته مثل برق و باد تموم شد و من غیر از خونه ی خودمون دیگه آترین رو ندیدم . مامان اینا هر بار باهاشون بیرون رفته بودند اما من هر بار یه بهانه ای برای خودم درست میکردم که باهاشون نرم . قرار بود امشب خاله سمیرا اینا برگردن امریکا . مثل ده سال پیش ، ما رفته بودیم فرودگاه . خاله سمیرا گوله گوله اشک می ریخت و من رو بغل کرده بود . بعد از ده دقیقه ولم کرد و مامان رو گرفت تو بغلش .
آترین جلوی من وایساد دستمو بردم جلو که بهش دست بدم که منو کشید تو بغلش . تعجب کرده بودم . همونجور که منو بقل کرده بود سرمو اوردم بالا و زل زدم تو چشای سبزش . پوزخندی زد و گفت :
آترین ــ چیه ؟ چرا اینجوری نگاه می کنی ؟
با چشمای گرد شده نگاهش کردم و با لکنت گفتم :
من ــ خب ... راستش ... من ...
آترین یه خنده ی خوشگل کردو دوباره منو چسبوند به خودش .
آترین ــ خیلی بد اخلاق شدی ها . وقتی دیدمت وحشت کردم .
دوباره اخم کردم . که گفت :
آترین ــ باشه باشه . من تسلیم . دیگه اخم نکن .
همون لحظه صدای نازک زنی از بلند گوی فرودگاه به گوشم رسید که میگفت :
بلند گوی فرودگاه ــ مسافران پرواز شماره ی325 هواپیمایی لوفتانزا به مقصد فرانکفورت به سالن ...... مراجعه فرمایید .
خودمو از بقل آترین کشیدم بیرون و با اکراه گفتم :
من ــ خب..... فکر کنم باید برید !
سرشو تکون داد و با ناراحتی گفت :
آترین ــ آره متاسفانه !
دست راستمو آوردم بالا و با اکراه تکون کوچکی بهش دادم :
من ــ پس خداحافظ
همزمان لبخند مصنوعی ای هم روی لبم نقش بست . اما برعکس من که توی بهت رفتار آترین بودم و کارها و لحنم مصنوعی بود ،اون صادقانه گفت :
آترین ــ دلم خیلی برات تنگ میشه ! اینبار که نتونستم درست ببینمت !
بالاخره بعد از یه عالمه گریه و زاری رفتند و ما برگشتیم خونه . ولی واقعا متوجه دلیل رفتار متغیرش نمی شدم.
***
یکماه از رفتن آترین و خانواده اش میگذشت . خیلی دلتنگش شده بودم . توی این یک ماه حتی یه تلفن هم نزده بود . خوب چرا باید زنگ بزنه ؟ چه دلیلی داره ؟
همین طوری توی اتاقم روی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم شروع به لرزیدن کرد . برشداشتم و دکمه ی برقراری تماس رو زدم :
ــ الو ؟
ــ سلام رها خانوم
ــ شما ؟
ــ دستت درد نکنه واقعا ! به همین زودی منو یادت رفت ؟ ... بی معرفت !

 
جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 18:36 :: نويسنده : ℕazanin

برای خودم چشمکی زدم و از پله ها پایین رفتم.
ساعت نزدیک دو بود که زنگ خونه رو زدن . نمیدونم چرا ، اما دل تو دلم نبود که ببینم آترین چه جوری شده . راستش آخرین چیزی که من از آترین یادمه اون روز توی فرودگاه بود . یه پسر 13 ساله با شلوارک لی و یه تی شرت تابستونی قرمزرنگ .من و رامتین دو تایی پریدیم سمت آیفون . رامتین زودتر از من رسید .
رامتین ــ آ آ !! من باز می کنم .
رامتین ــ بله ؟! ... بفرمایید !
سمت در رفتم و بازش کردم . خاله سمیرا اومد جلو و بقلم کرد . با لحنی که دلتنگی و دوری توش موج میزد گفت :
خاله سمیرا ــ رها جون خییییلی بزرگ شدی . ماشالله خانومی شدی برای خودت . نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده .
اشک داخل چشمام حلقه زده بود اما داشتم کنترلشون می کردم که نریزن .
من ــ دلم خیلی براتون تنگ شده بود .
بیشتر منو به خودش فشرد و گفت :
خاله سمیرا ــ خیلی دلم برات تنگ شده بود ... وقتی اومدم تو تصور میکردم که همون رها کوچولو با یه پیراهن صورتی رو ببینم ... اما خیلی تغییر کردی !
منو از خودش جدا کرد و نگاه خریدارانه ای بهم انداخت .
خاله سمیرا ــ کی باورش میشه تو همون رها کوچولویی ؟ ... ببین سینا !
قسمت آخر حرفش را رو به عمو سینا زد که اون هم با سر تایید کرد و گفت :
عمو سینا ــ ماشالله برای خودش خانومی شده .
عمو سینا هم منو بقل کرد . مثل همیشه خیلی سنگین و مغرور بود اما اینبار چشماش برق می زد . برق غم و نگرانی . توی آغوش پدرانه ی عمو سینا جا گرفتم . بعد از این که عمو سینا رفت آترین رو دیدم که یه گل خیلی قشنگ دستشه . با تعجب داشتم نگاش می کردم . یعنی این آترینه ؟! وای چقدر عوض شده ! درست شده عین باباش سنگین و با وقار و مغرور .
قد بلند بود و هیکل ورزیده ای داشت . یه شلوار جین تنگ پوشیده بود با بلیز جذب که عضلاتش رو خیلی قشنگ نشون می داد . یقه ی بلیزش رو تا نزدیکیه شکمش باز گذاشته بود که هیکل برنزه شده اش رو به نمایش گذاشته بود . وای اگه الان سوگند اینجا بود حتما به فکر تور کردنش می افتاد . چشمای سبزش وسط صورتش چقدر قشنگ میدرخشید . وای یعنی این همون آترین ده سال پیشه ؟ ... چه قدر تغییر کرده ؟
دم در وایساده بودم که رامتین اومد جلو و پرید بغل آترین . هر دوشون مردونه اما با کولباری از دلتنگی هم دیگه در آغوش گرفته بودن . از شونه های لرزونشون میشد فهمید که دارن گریه میکنن .
بعد از گریه زاری های رامتین و آترین ، آترین با من خیلی خشک دست داد و گل رو دستم داد.
من ــ آترین خیلی عوض شدی !! اصلا نشناختمت !

آترین ــ شما هم همین طور .
یه لحظه هنگ کردم ! چی ؟! ... گفت شما ؟ یعنی انقدر از من دور شده که اینطوری باهام حرف میزنه ؟ دلم از دستش گرفت . نامرد ... درسته ده سال گذشته اما اون ده سال قبلش چی ؟ ... فوتشد رفت هوا ؟ ... انقدر راحت ما شدیم غریبه ؟
همینطور که زیر لب بهش بد و بیراه میگفتم پاهامو به زمین کوبیدم و رفتم سمت آشپزخونه .خیلی از دستش عصبانی شده بودم . لا اقل یکم دوستانه تر که میتونست رفتار کنه . منو بگو که فکر می کردم آقا الان چقدر با من صمیمی رفتار میکنه . حالا چند سال خارج زندگی کرده باید انقدر خودشو بگیره ؟! انگار از دماغ فیل افتاده ! فکر کرده کی هست ؟
کارد میزدی خونم در نمیود . یه لیوان آب خوردم و شروع کردم به آماده کردن وسایل نهار . کم کم میز رو چیدم و همگی دور میز نشستیم . من بقل خاله سمیرا و رو به روی آترین نشسته بودم و مامان کنارم نشسته بود . خاله سمیرا مشغول تعریف کردن از تغیرات من و رامتین شد . من هم که کلا توی باغ نبودم سرمو زیر انداخته بودم و داشتم با غذام بازی بازی میکردم که سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم . چشم هام رو یکم بالا اوردم که آترین سریع نگاهش رو از من گرفت . از نوع نگاهش متعجب شده بودم . یه طوری بود ... انگار داشت با نگاهش ازم یه چیزی میخواست که من نمیفهمیدم چیه .
حتی یه لقمه غذا هم درست از گلوم پایین نرفت . فکر آترین از سرم خارج نمیشد . چه دلیلی داشت که با همه انقدر خودمونی باشه و با من اینطوری خشک و رسمس رفتار کنه ؟
بالاخره اون نهار عذاب آور تموم شد و همه کمک کردند که میز رو جمع کنیم . بعد از جمع شن کامل غذا ها و بشقاب های خالی ، چند تا چایی خوشگل ریختم و روی میز گذاشتم . روی یه مبل تک نفره نشستم و یه پامو انداختم روی اون یکی . اخم کردم و زل زدم به آترین . میخواستم حرصش رو در بیارم . چشم ازش بر نمی داشتم . روشو گردوند به طرفم که اخم غلیظی به پیشونیم نشوندم و با غیظ سرمو گردوندم به یه طرف دیگه . یه دفعه یه چیزی رو پشت سرم حس کردم که داشت میومد جلو . رامتین بود در گوشم آروم گفت :
رامتین ــ رها چته ؟ ... چرا اینجوری میکنی ؟
ــ مگه چیکار میکنم ؟
رامتین ــ نمیدونم...... یه جوری نگاه میکنی ! ... اخم می کنی!
چشمامو تنگ کردم و با تعجب پرسیدم :
من ــ یعنی خودت نفهمیدی چرا ؟
ابروهاشو داد بالا و در جواب من گفت :
رامتین ــ باید می فهمیدم ؟
ــ تو واقعا متوجه رفتار خشک آترین نشدی؟ از وقتی اومده فقط یه جمله جواب منو داده اونم چه جوری ؟
ادایش رو خیلی مسخره در آوردم و گفتم :
ــ گفته شما هم همین طور . وقتی اومد با اکراه با من دست داد . اصن فکر نمی کردم . اه ... انگار از دماغ فیل افتاده ! ... پسره ی منگول ! ... خسته شدم رامتین ... حوصله ام سر رفت ... میرم تو اتاق .
رامتین ــ زشته آخه . چند دقیقه ی دیگه بشین حالا !
من ــ نمی خوام ... من دیگه اینجا نمی شینم .
منتظر جوابش نشدم و سریع رفتم سمت پله ها . وارد اتاق شدم و خودمو با حرص روی تخت انداختم . اعصابم داغون شده بود ... تحمل بی توجهی رو نداشتم ... اونم از طرف آترین ... آخه مگه چیکار کرده بودم که انقدر باید باهام سرد رفتار کنه ؟ میدونستم واسه ی ده سال نبودش غریبی نمیکنه چون با رامتین گرم بود . شاید کم تر از گذشته . اما نه در اون حدی که با من سرده .

 
جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 18:36 :: نويسنده : ℕazanin

با یاد آوری اینکه امروز خاله سمیرا اینا میان خونمون لبخندی زدم و از جام بلند شدم . با اینکه امروز زود تر از همیشه بیدار شده بودم اما سرحال تر بودم . خیلی سرحال تر ! ... انگار یه نیروی خاصی توی وجودم بود که سرحالم میکرد .
سمت آیینه رفتم و نگاهی به صورتم انداختم . چشمهای مشکیم که به قول سوگند سگ داشت و رامتین می گفت عین خودت وحشیه ، توی صورتم خود نمایی میکرد .
از اتاق خارج شدم و آروم آروم از پله ها پایین رفتم . هنوز همه خواب بودن . چه سحر خیز شده بودم من !
به آشپزخونه رفتم و کتری رو گذاشتم تا جوش بیاد . بعد هم میز صبحانه رو حاضر کردم و منتظر نشستم تا بقیه بیدار بشن . پنج دقیقه ی بعد مامان بیدار شد . با دیدن من که توی آشپزخونه روی صندلی نشسته بودم تعجب کرد و گفت :
مامان ــ تو کی بیدار شدی ؟
ــ یه ربع پیش !
مامان ــ چه سحر خیز ... صبحانه رو آماده کردی ؟
خندیدم و همینطور که به میز اشاره میکردم گفتم :
ــ بـــــله ! ... چقدر کدبانو ام من !
مامان که هنوز تو حیرت به من نگاه میکرد گفت :
مامان ــ ایشالله !
کم کم بابا و رامتین هم باید بلند میشدن . حوصله ام سر رفته بود به خاطر همین رفتم سراغ رامتین . در اتاقشو آروم باز کردم . رامتین انقدر خوشگل خوابیده بود که آدم دلش نمیومد اذیتش کنه . اما خوب در این موارد من آدم نبودم !
با شیطنت چند قدم عقب رفتم . بعد دویدم و پریدم کنارش که با ترس از خواب پرید . منم ازخدا خواسته شروع به خندیدن کردم .
رامتین ــ کوفت ! ... دیوانه شدی ؟
باز دوباره روی تخت دراز کشید و یه دستشو زیر سرش گذاشت . همینطور که میخندیدم خوابیدم روی بازوش و گفتم :
ــ تقصیر خودته ... میخواستی زودتر بلند شی !
رامتین خمیازه ای کشید و گفت :
رامتین ــ تلافی میکنم آبجی کوچیکه ! ... حالا ساعت چنده ؟
رامتین هم عین من توی اتاقش ساعت نداشت به خاطر همین موبایلشو از روی میز کنار تختش برداشتم و صفحه اش رو روشن کردم .
ــ اوه چقدر اس ام اس داری !!!
گوشیشو از دستم کشید بیرون و گفت :
رامتین ــ این فضولی ها به تو نرسیده ... ساعت نهه تازه ؟ ... چه سحر خیز شدی ؟
ــ بله دیگه ! ... پاشو حالا !
منو انداخت اونطرف واز روی تخت بلند شد . منم گوشیشو برداشتم .دلم میخواست یکم فضولی کنم توش اما هر کاری کردم نتونستم رمزشو بفهمم . پس ولش کردم و از اتاق خارج شدم . طبق عادت همیشگیم از نرده ها سر خوردم و وارد حال شدم . مامان با دیدنم گفت :
مامان ــ بچمو بیدار کردی ؟
من هم خیلی خونسرد روی صندلی کنار بابا نشستم و گفتم :
ــ اوهوم
بابا گونمو بوسید و گفت :
بابا ــ چقدر زود بیدار شدی امروز ؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
ــ نمیدونم !
شروع به هم زدن چایی ام کردم که رامتین هم با یه سلام بلند اعلام حضور کرد و کنار مامان رو به روی من نشست .
بعد از خوردن صبحانه من توی آشپزخونه مشغول کمک به مامان شدم . بابا هم رفت میوه و شیرینی و این جور چیز ها رو بخره . رامتین هم بیکار روی مبل نشسته بود داشت تلوزیون نگاه میکرد . من که دیدم رامتین زیادی با بیکاریش داره میره روی مخم ، یه دستمال مخصوص گردگیری برداشتم و رفتم طرفش . دستمالو انداختم رو سرش ، شیشه پاک کن رو هم دادم دستش و گفتم :
ــ گردگیری نطلبیده مراده ... بدو بدو بیکار نباش !
رامتین پوفی کرد و گفت :
رامتین ــ رها امروز خیلی اذیت میکنیا !
دستمو به کمرم زدم و جیغ جیغ کنان گفتم :
ــ مگه من و مامان کوزتیم ؟ ... مگه تو پسر شاهی ؟ ... خوب پاشو دیگه ... خجالت نمیکشی تو ؟
از جاش بلند شد و گفت :
ــ باشه باشه ... تو غر نزن !
ساعت یک بود که رفتم توی اتاقم تا لباسامو عوض کنم . چون که کار کرده بودم احساس میکردم عرق کردم . برای همین موهامو با کلیپس بستم و بعد از سر کردن یه کلاه پلاستیکی رفتم زیر دوش . سریع یه دوش کوچیک گرفتم و اومدم بیرون . در کمدمو باز کردم و وایساد جلوش . چی باید میپوشیدم ؟
شلوار جینم رو از توی کمدم کشیدم بیرون و پوشیدمش . یه تاپ قرمز رنگ ساده پوشیدم با یک رویی کوتاه آستین سه ربع . سرویس مرواریدمو انداختم و رژ پر رنگ قرمز زدم . چشمام رو هم با ریمل و خط چشم جذاب تر کردم . یک جفت کفش قرمز زنگ پاشنه هفت سانتی هم پوشیدم . قدم بلند بود اما کفش پاشنه دار خیلی دوست داشتم . موهامو اتو کشیدم و روش رو کلیپس زدم . هیکل تراشیده ام توی این لباس عالی شده بود . عطر خوش بویی که رامتین پارسال برای تولدم خریده بود رو زدم . دوباره توی آینه خودمو دیدم .
من ــ محشر شدی رها !

 
جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 18:35 :: نويسنده : ℕazanin

بازوی آترینو توی دستم گرفته بودم و گوله گوله اشک میریختم . خاله سمیرا جلوم نشست واشکام رو پاک کرد . موهامو ناز کرد . پیشونیمو بوسید و گفت :
ــ خاله نگران نباش زود بر می گردیم
سرمو تکون دادم و خزیدم توی بغل خاله سمیرا . داشتم هق هق می کردم که آترین دستمو گرفت و گفت :
آترین ــ رها گریه نکن دیگه!
نگاه اشکیمو به چشمای سبز قشنگش انداختم و با صدایی که از بغض میلرزید گفتم :
ــ آترین نرو !
به جای آترین خاله سمیرا جواب داد :
خاله سمیرا ــ نمیشه خاله جون ... برای کار عمو باید بریم ... قول میدیم زود برگردیم .
من زود باور هم فکر کردم خاله سمیرا راست میگه و قراره زود برگردند .
اشک تمام صورتمو خیس کرده بود . همون موقع آترین بغلم کردم و شروع به گریه کرد . کمی آروم شده بودیم که از بلندگوی فرودگاه شماره ی پروازشون رو گفتند و اونها از ما خداحافظی کردند و رفتند .
ما هم برگشتیم خونه . هم من و هم رامتین اون روز خیلی دمغ بودیم . هردوتامون رفتیم توی اتاقامون . رامتین همیشه خیلی مغرور بود و جلوی بقیه گریه نمی کرد اما من نه ... من خیلی حساس بودم و عاطفی بودم .
با یاد اون روزا کم کم چشمام گرم شد و به خواب رفتم . چه خوابی انگار نه انگار که دو ساعته از خواب بیدار شده بودم . یه دفعه با صدای ویبره ی گوشیم از خواب پریدم . با سستی گوشی رو برداشتم و بی حوصله نگاهی به صفحه اش انداختم . باز دوباره این سوگند بود که جفت پا پریده بود وسط این خواب بیچاره ی من . با لحنی بد اخلاق و طلبکار جوابشو دادم :
من ــ چته ؟
صدای جیغ جیغوش توی گوشم پیچید :
سوگند ــ چیه ؟ ارث باباتو میخوای ؟ ... سلامت رو هم که خوردی !
من ــ درد و سلام ! ... چی میخوای ؟
سوگند ــ بی شعوری دیگه کاری نمیشه کرد
من ــ چیکار داری سوگند ؟ خواب بودم بیدارم کردی
سوگند ــ الهی بگردم .نیس که کم خوابی داری!! من کی بهت زنگ بزنم خوب ؟ صبح خوابی . ظهر خوابی . دم غروب زنگ میزنم میگی خواب بودم . خواب زمستونی هم میکردی تموم می شد بالاخره . این خواب وامونده ی تو تمومی نداره شکر خدا !!
من ــ چیه حسودیت میشه ؟! حســـــــــــــــود !!!
سوگند ــ برنامه ی فردا رو که پایه ای ؟
من ــ چی ؟ کدوم برنامه ؟!
سوگند ــ مطمئنی خواب بودی؟ فکر کنم یه چیزی تو این ملاجت خورده که حافظه ات رو هم از دست دادی !!! دو ماهه ما می خوایم چی کار کنیم ؟!
دستی روی پیشونیم کشیدم و گفتم :
من ــ آهان کوهو میگی ؟!
سوگند ــ اره دیگه کشتی خودتو !
خیلی ریلکس گفتم :
من ــ من نمیام
سوگند ــ مرض !!!!! نمیام ینی چی ؟
من ــ یعنی نمیام
سوگند ــ لوس نکن خودتو ! چرا نمیای؟
سعی کردم لحنم قانع کننده باشه :
من ــ مهمون داریم سوگند !
سوگند ــ گور بابای مهمون ول کن بیا بریم کوه
من ــ نمیشه
سوگند ــ حالا کی هست این مهمونتون؟ نکنه یکی میخواد برت داره ببره از دستت راحت شیم ؟
من ــ پس از شما ! ... گور بابای شوهر ! ... خاله سمیرا و عمو سینا و پسرش میان !
سوگند ــ نمیشناسم !! ... راستی گفتی پسر داره ؟ ... همون دیگه میخوان برت دارن ببرن !
ــ نمیری سوگند !
سوگند ــ حالا میگی این خاله چی و عمو چی کی هستن ؟
همه چیزو براش تعریف کردم و تلفن و قطع کردم . حدود یک ساعت با سوگند حرف زده بودم .
از تخت بلند شدمو دوباره حولهمو دست گرفتم و رفتم سمت حمام . خدا رو شکر از رامتین خبری نبود .
رفتم توی حمام . وان رو آب کردمو دراز کشیدم توش . کف دور و برم رو گرفته بود . موهامو بالای سرم جمع کرده بودم . بعد از نیم ساعت از وان و کف دل کندم و شروع به شستن خودم کردم .
یه ربع بعد حوله پوشیده از حموم بیرون رفتم . بعد از این که ده دقیقه توی حال ویراژ دادم توی اتاقم رفتم و یه بلیز و شلوار طوسی پوشیدم که عکس یه خرس پشمالوی سفید داشت . پریدم روی تختم و هندز فری های آیپادم روگزاشتم تو گوشم و مشغول آهنگ گوش دادن شدم .

************
غلتی زدم و چشمام رو باز کردم . برای اولین بار توی تابستان امسال با صدای مامان بیدار نشدم ... چه جالب !
ساعت که توی اتاقم نداشتم . به خاطر همین گوشیم رو از روی میز کنار تختم برداشتم و نگاه به ساعتش انداختم ... چی !؟ ... ساعت تازه یه ربع به نهه ؟

 
جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 18:34 :: نويسنده : ℕazanin

رمان زیبایِ " چشمهای وحشی"


نویسنده: پردیس رئیسی


خلاصه: داستانم درباره ی دختری به نام رهاست که از بچگی عاشق پسری بنام آترین میشه .
ولی توی سن سیزده سالگی آترین ، خانواده ی اون تصمیم به مهاجرت می گیرند ... بعد از ده سال آترین و خانواده اش باز می گردند اما آترین .....

نوع نگارش : اول شخص ..... از زبان دختر داستان

مضمون : عاشقانه ..... اجتماعی

معنی اسم ها : آترین به معنی آذرین مانند آتش - زیبا و پر انرژی ، رها به معنی نجات یافته، آزاد


منبع: نودهشتیا



ادامه مطلب ...