رمان چشمهای وحشی | پردیس رئیسی(ادامه)
ایران رمان
درباره وبلاگ


سلام دوستان عزیزم...من اومدم تا توی این وبلاگ براتون کلی رمان ایرانی و خارجی بذارم...امیدوارم که خوشتون بیاد... ______________________ ×کپی برداری با ذکر منبع×

پيوندها
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ایران رمان و آدرس iranroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 17
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 40
بازدید ماه : 39
بازدید کل : 20338
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
ℕazanin

آرشيو وبلاگ
شهريور 1392


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 18:37 :: نويسنده : ℕazanin

دستی به صورتم کشیدم . با حس کردن خیسی اشک روی صورتم جا خوردم . چرا باید واسه ی همچین چیزی گریه ام بگیره ؟ ... قبول داشتم که بخاطر رفتار رامتین و بابا خیلی لوس شده بودم اما نه در حدی که بخوام واسه ی موضوع به این مسخرگی گریه کنم .
اشکامو از روی صورتم پاک کردم و به خودم گفتم :
ــ ای دختره ی خر ! ... اخه گریه واسه چیه ؟ ... یعنی انقدر ضعیفی ؟ ... نچ نچ نچ ... خاک تو سرت بچه که نیستی آخه !
مشغول کلنجار های درونیم بودم که با صدای در به خودم اومدم :
ــ کیه ؟
آترین ــ آترینم می تونم بیام تو ؟
با حرس گفتم :
ــ نه خیر !
آترین ــ باشه ! ... رسم مهمان نوازی شما رو هم فهمیدیم رها خانوم .
به ناچار گفتم :
ــ میام پایین !
آترین ــ بی خیال ! ... میخواستم باهات حرف یزنم الان دیگه پشیمون شدم .
سریع از جام بلند شدم و دویدم سمت در . با شتاب بازش کردم اما دیر شده بود ... آترین داشت از پله ها پایین میرفت .
ــ وایسا !
نچرخید سمتم و همونطور که وسط پله ها وایساده بود گفت :
آترین ــ بیخیال رها .
بعد هم سریع از پله ها پایین رفت و از دیدم خارج شد . دستی روی پیشونیم گذاشتم و باز دوباره توی اتاقم رفتم . ذهنم حسابی مشغول شده بود . چی بود که باید به من میگفت ولی پشیمون شد ؟
همونطور که فکر میکردم رفتم دستشویی صورتم رو شستم . بعد هم تحدید آرایش کردم و پایین رفتم . از وقتی قدم داخل حال گذاشتم متوجه نگاه سنگین آترین روی خودم شدم . ولی به روم نیاوردم و سنگین و رنگین با یه لبخند مضحک روی مبل نشستم . نگاه منتظرم رو توی چشمای زمردی اش انداختم . میخواستم بیاد و چیزی رو که میخواد ، بگه . اما نیومد که نیومد . شاید واقعا پشیمون شده بود .شایدم به نظرش خوب نمیومد که از کنار رامتین بلند بشه و بشینه پیش من .
زنگ ساعت پنج بار زد . آترین و رامتین با هم گرم گرفته بودند و می گفتن و می خندیدن . منم داشتم با مامانم و خاله سمیرا حرف میزدم. بابا و عمو سینا هم با هم در مورد اقتصاد و قیمت دلار و یورو و درهم صحبت میکرد . خاله سمیرا شروع کرد از امریکا گفتن . از خوبی هاش از قیمت گوشت و مرغ و ماهی و کلا یه عالمه این چیزا ... هر چند غربت و دلتنگی توی تک تک کلماتش موج میزد .
دیگه ساعت هفت و نیم شب بود که خاله سمیرا اینا عزم رفتن کردند . هنوز هم حواصم به آترین بود اما خوب اون انگار واقعا از گفتن حرفش پشیمون شده بود !
******
دو هفته مثل برق و باد تموم شد و من غیر از خونه ی خودمون دیگه آترین رو ندیدم . مامان اینا هر بار باهاشون بیرون رفته بودند اما من هر بار یه بهانه ای برای خودم درست میکردم که باهاشون نرم . قرار بود امشب خاله سمیرا اینا برگردن امریکا . مثل ده سال پیش ، ما رفته بودیم فرودگاه . خاله سمیرا گوله گوله اشک می ریخت و من رو بغل کرده بود . بعد از ده دقیقه ولم کرد و مامان رو گرفت تو بغلش .
آترین جلوی من وایساد دستمو بردم جلو که بهش دست بدم که منو کشید تو بغلش . تعجب کرده بودم . همونجور که منو بقل کرده بود سرمو اوردم بالا و زل زدم تو چشای سبزش . پوزخندی زد و گفت :
آترین ــ چیه ؟ چرا اینجوری نگاه می کنی ؟
با چشمای گرد شده نگاهش کردم و با لکنت گفتم :
من ــ خب ... راستش ... من ...
آترین یه خنده ی خوشگل کردو دوباره منو چسبوند به خودش .
آترین ــ خیلی بد اخلاق شدی ها . وقتی دیدمت وحشت کردم .
دوباره اخم کردم . که گفت :
آترین ــ باشه باشه . من تسلیم . دیگه اخم نکن .
همون لحظه صدای نازک زنی از بلند گوی فرودگاه به گوشم رسید که میگفت :
بلند گوی فرودگاه ــ مسافران پرواز شماره ی325 هواپیمایی لوفتانزا به مقصد فرانکفورت به سالن ...... مراجعه فرمایید .
خودمو از بقل آترین کشیدم بیرون و با اکراه گفتم :
من ــ خب..... فکر کنم باید برید !
سرشو تکون داد و با ناراحتی گفت :
آترین ــ آره متاسفانه !
دست راستمو آوردم بالا و با اکراه تکون کوچکی بهش دادم :
من ــ پس خداحافظ
همزمان لبخند مصنوعی ای هم روی لبم نقش بست . اما برعکس من که توی بهت رفتار آترین بودم و کارها و لحنم مصنوعی بود ،اون صادقانه گفت :
آترین ــ دلم خیلی برات تنگ میشه ! اینبار که نتونستم درست ببینمت !
بالاخره بعد از یه عالمه گریه و زاری رفتند و ما برگشتیم خونه . ولی واقعا متوجه دلیل رفتار متغیرش نمی شدم.
***
یکماه از رفتن آترین و خانواده اش میگذشت . خیلی دلتنگش شده بودم . توی این یک ماه حتی یه تلفن هم نزده بود . خوب چرا باید زنگ بزنه ؟ چه دلیلی داره ؟
همین طوری توی اتاقم روی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم شروع به لرزیدن کرد . برشداشتم و دکمه ی برقراری تماس رو زدم :
ــ الو ؟
ــ سلام رها خانوم
ــ شما ؟
ــ دستت درد نکنه واقعا ! به همین زودی منو یادت رفت ؟ ... بی معرفت !



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: