رمان چشمهای وحشی | پردیس رئیسی(ادامه)
ایران رمان
درباره وبلاگ


سلام دوستان عزیزم...من اومدم تا توی این وبلاگ براتون کلی رمان ایرانی و خارجی بذارم...امیدوارم که خوشتون بیاد... ______________________ ×کپی برداری با ذکر منبع×

پيوندها
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ایران رمان و آدرس iranroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 18
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 41
بازدید ماه : 40
بازدید کل : 20339
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
ℕazanin

آرشيو وبلاگ
شهريور 1392


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 18:37 :: نويسنده : ℕazanin

خندیدم و و به سمت پله ها رفتم . رامتین هم سراسیمه رفت پایین . تا رسید به آترین بازوشو دور گردنش حلقه کرد و گفت :
رامتین ــ چطوری داداش ؟
آترین که با زور رامتین به سمت پایین دولّا شده بود گفت :
آترین ــ والا خوب بودم ... الان داری خفه ام میکنی !
دویدم سمت اتاقم . لباسامو عوض کردم و یک تاپ طوسی با شلوارک لی پوشیدم . موهای بلندم رو که تا پایین کمرم می رسید رو شونه کردم و ریختم دورم . یه دمپایی لژ دار سفید پوشیدمو از اتاق رفتم بیرون . می خواستم از پله ها پایین برم که رامتین با اخم صدام کرد که برم تو اتاقش . وارد اتاقش شدم و گفتم :
ــ چیکار داری ؟
رامتین ــ رها برو لباست رو عوض کن .
من ــ چرا ؟
رامتین اومد موهامو ناز کرد و گفت :
ــ خواهری گلم برو لباست رو عوض کن . لا اقل شلوار بپوش با تی شرت .
من ــ نمیخوام ! ... مگه چشه ؟
رامتین یه دستش رو کرد لای موهاشو با حالت کلافه ای گفت :
ــ برو اذیت نکن !
من ــ آخه چرا ؟
رامتین که اعصابش داغون شده بود با داد گفت :
ــ همین که من میگم .
من که حسابی شوکه شده بودم . زبونم بند اومده بود و اصولا لوس بودم . رامتین هم معمولا از گل نازک تر بهم نمیگفت واسه همین از این دادش بغض توی گلوم نشست و اشک هام گوله گوله پایین ریخت . با نفرت به رامتین نگاه کردم و رومو برگردوندم . رفتم سمت در که دستمو از پشت کشید .
رامتین ــ رها جونم ! خواهر عزیزم ! الهی قربون این اشکات بشم که گوله گوله داره میریزه پایین . آخه عزیزم لباست خیلی بازه . خب آترینم ... درسته که از بچگی با هم بزرگ شدیم . اما ...
ادامه ی حرفشو خورد و منو کشید تو بقلش . منم اونجا بغضم ترکید و بلند بلند شروع به گریه کردم .
رامتین ــ آخه من با این آبجی کوچولو ی لوسم چکار کنم .
موهامو پریشون کرد و سربه سرم گذاشت . دستاشو اورد روی صورتمو اشکامو پاک کرد و گفت :
رامتین ــ من چطور تونستم اشک تو رو در بیارم .
منو به خودش فشار داد که یه دفعه صدای در اومد . از پشت در صدای آترین بلند شد :
ــ اجازه هست ؟
بلا فاصله بی رو در وایستی و بدون اینکه منتظر جواب باشه درو باز کرد و اومد تو . رامتین پشتش به در بود و منم توی آغوشش جا خشک کرده بودم . آترین با دیدن این صحنه کپ کرد و گفت :
ــ رامتین من میرم پایین بیا .
رامتین ــ باشه داداش برو الان میام .
دیگه صدایی از آترین نیومد پس رفته بود . رامتین روشو کرد طرف من و گفت :
رامتین ــ بدو برو لباست رو عوض کن .
بالاخره لباسامو به اصراره رامتین عوض کردمو رفتم پایین . آترین یه جور خاصی نگاهم می کرد . متوجه منظور اون نگاه نمی شدم . آخه چرا اینطوری نگاه میکنه ؟ چرا نگاهش نامطمئنه؟ چرا اکراه داره ؟
یه دفعه آترین از جاش بلند شد و به طرف حیاط رفت . خیلی مستاصل به نظر می اومد . دستپاچه بود . فقط می خواست سریع از خونه بزنه بیرون . رفت توی باغ و در رو پشت سرش محکم بست . من هاج و واج داشتم نگاه می کردم . رامتین دوید پشت سر آترین و رفت توی باغ .
نمی دونستم چه اتفاقی داشت می افتاد . چرا آترین یه دفعه بی خبر و تنها برگشته بود ایران ؟
اخلاقش چرا انقدر متغیر بود ؟ منظور حرف های نا تمام رامتین چی بود ؟ چرا نگاهای اترین یه طور خاص بود ؟ یهو چش شد ؟
یه دفعه رامتین با عجله اومد و سوییچ ماشین منو خواست که بهش دادم .
ــ رامتین چرا سوییچ من ؟
شونه ای بالا انداخت و گفت :
رامتین ــ نمی دونم . خودمم دارم شاخ در می آرم از کار های این پسر !!
ــ رامتین وایسا منم میام .
رامتین ــ من جایی نمیرم . الان میام .
دوید بیرون و یه دقیقه بعد برگشت .
ــ چی شده ؟
رامتین ــ من نمی دونم این پسره چش شده .
ــ یعنی چی ؟
رامتین دستی لا به لای موهاش برد و با عصبانیت گفت :
رامتین ــ نمی دونم ! نمی دونم !
بعد هم زیر لب و آروم گفت :
رامتین ــ خدا بخیر کنه امشب رو !
مامان که شوکه شده بود و حرف نمی زد . منم سردرگم بودم . هنگ کرده بودم . دویدم سمت گوشی ام شماره ای که امروز باهاش زنگ زده بود رو گرفتم . بعد از هفت هشت تا بوق داشتم نا امید می شدم که برداشت .
آترین ــ چرا زنگ زدی ؟
من ــ آترین چت شده ؟ چرا اینجوری می کنی ؟
آترین ــ آماده باش میام دنبالت .
من ــ نمیام !
آترین ــ خواهش می کنم رها . باید باهات حرف بزنم .
یعنی همون حرف هایی که اون روز نگفته بود رو میخواست بگه ؟ ... اما چه دلیلی داره که بخوام باهاش برم ؟ ... چرا همینجا بهم نگفت ؟



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: